توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ✽ ✾ ✿ ❀ ❁ 【 اشعار و متون ادبی زیبا 】 ✽ ✾ ✿ ❀ ❁
صفحه ها :
1
2
3
4
[
5]
6
7
8
9
10
11
12
13
پشت این پنجره باران قشنگی ست گلم
حال من حال پریشان قشنگی ست گلم
**
قبل از آنی که بیایی چه کویری بودم ...
زندگی با تو چه گلدان قشنگی ست گلم
سرنوشت من و تو روز ازل تعیین شد ...
فال ما داخل فنجان قشنگی ست گلم
نوحم از لطف تو بانو ... که تمام عمرم :
(( راه رفتن توی دالان قشنگی )) ست گلم
من لامذهب بی دین به تو ایمان دارم
خیلی این کفر من ایمان قشنگی ست گلم
حاضرم بندهء چشمان سیاهت باشم
توی چشمان تو شیطان قشنگی ست گلم
یوسفم ! بوی تو کافی ست مرا ... این دنیا ...
با حضور تو چه کنعان قشنگی ست گلم
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را …
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا،
از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد
اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد
اگر هوایت را داشت
اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود
اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود
اگر مدام به خندهات انداخت
و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
http://persian-star.net/1390/9/28/taghsir/02.jpg
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!
کسی حال من تنها نمی پرسد
ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!
هوس کرده ام
باران باشم
بلغزم بر گردنت، دستانت
نم نم، شبنم بشوم بر گونه هایت
هوس کرده ام
برگِ خشک نباشم
لگدمال شده ی پاهایت
هوس کرده ام
پرنده ای باشم
که پرهایش به هم چسبیده
فرورفته در عسلِ چشمانت
...
هوس کرده ام
الهه باشم الهه ات باشم..
تو را بلندتر از فاصله ها گریستم
شک نکنی
جز تو کسی بهانۀ من بود
قرارمان باران
زیر طاق قوس و قزح
مرا زود می یابی
من از بام رنگین کمان
صدایت می زنم
و تو
آسمان را برایم
دست تکان می دهی
ابرکم ! زود بیا
دلم ...
بوی باران می دهد
http://deborah.persiangig.com/111/db.hoo.ir_uuurw99_1.gif
باران که می بارد
پنجره ها هم به رقص می آیند !
مثل ناودان ها !
مثل برگ های عاشقانه
که با دانه های باران
به لرزه و رقص
مستانه راه زمین پیش می گیرند
در راه
با باران هابه عشق بازی
بر زمین می نشیند..
باران که می بارد
غبار دل پاک میشود
چنان دل کندم از دنیا
که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خویش
که مرگ من تماشاییست
مرا در اوج می خواهی
تماشا کن تماشا کن
دروغین بود از دیروز
مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی غم
نمی گرید به حال من
همه از من گریزانند
تو هم بگذر از این تنها
وقتی دل ارزش خودش را از دست بدهد و
چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشد
،وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی
،وقتی دیگر هر چه دل تنگت خواسته باشد
گفته باشی،
وقتی دیگر دفتر و قلم هم تنهایت گذاشته باشند
،وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند،
وقتی چشم از دنیا ببندی
و آرزوی مرگ بکنی،وقتی احساس کنی
تنهاترین هستی،چشمهایت را ببند
و از ته دل بخند که با هر لبخند روحی
خاموش جان میگیرد و درخت پیر جوان میشود.
http://www.cprmarriageministry.org/images/stoneheart_sm.gif
دور دنیا گشتم تا بیابم او را
یافتمش در کنار باغی پر از گل
و باز هم گشتم تا راهی بیابم
برای رسیدن به او
و تلاشم نتیجه داد
به قلبش راه یافتم
آنجا نیز گشتم تا تمامی قلبش
بخاطر من بطپد
و در لحظه ای که
مغرور و مست از تملک و قدرت خود
دیدم در گوشه ی قلبش
آنجا که خیلی ها نمی بینند
سنگری از دوست داشتن ساخته شده
و رقیبم آنجا ایستاده و به من می خندد
پاهایم سست شد و بر زمین نشستم
از تمامی تلاشی که این همه زمان به خود هموار کرده بودم
از اشکی که به چمم آمد
و از کدورتی که به نام حسد بر من تحمیل کرد...
نمیبخشمت ...
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غمانگیز ماه وسال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه میپرسم
سیاهچشمی
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند "صبح" تو را "ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانیات کنند
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
آدم ها که عوض می شوند
از (سلام)و (شب بخیر) گفتنِ شان می شود این را فهمید.
از حرف ها و نگاه ها
از گودال های عمیقی که بینِ تو و خودشان می کنند
و تویش را پر از دلیل می کنند.
از بعضی کلمه ها بیشتر استفاده می کنند
و بعضی ها را بی خیالش می شوند.
یک گودال هم توی قلب تو می کنند
که این یکی را خودت باید پر کنی.......!
http://up.vatandownload.com/images/k96lpv1t82rwkit2k9w.jpg
میخواهد پولک های رنگی باشد
یا سو سوی شمع هایی که بچه ها روشن می کنند
فرقی نمیکند
ستاره........
زمانی ستاره بود که من عاشق بودم
به آسمان بگویید
دست از سرم بردارد!
مث قایق خسته تو دریا مث دیدن تو توی رویا مث تیک تیک خسته ی ساعت مث قصه ی تلخ صداقت مث شب مث گل توی گلدون مث تصویر ماه توی بارون مث گریه ی تلخ دیوونه دیگه چیزی ازم نمیمونه............ مث لحظه بارون و پاییز مث چشمای خسته لبریز مث اشکای لخت روی گونه دیگه چیزی ازم نمیمونه............ مث بارون وابر بهاره مث لحظه ی خواب ستاره تو رو دوست دارم............................مث خاطره های پریده دونگاه بهم نرسیده مث شاعر و عشق و رفاقت مث حس غریب نجابت مث پرسه و گریه و خوندن همه خاطره هاتو و سوزوندن مث اشکای خواب شبونه دیگه چیزی ازم نمیمونه................
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی روی تو را
کاشکی میدیدم.
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که - عجیب! عاقبت مرد!!؟
- افسوس!
- کاشکی میدیدم.
من به خود میگویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟!!
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟
من خود، خویشتن را بس اندک میبینیم.
بی تو جز گسترهای بیکرانه نمیبینیم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینهی خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم
برای خاطر فرزانهگیاَت که از آن من نیست
تو را به خاطر سلامت
به رغم همهی آن چیزها که جز وهمی نیست، دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
تو میپنداری که شکی، به حال آن به جز دلیلی نیست
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
نمیگویمت پنجــــه آفتــابــی
نمیگویمت گل همیشــــه بهـــاری
نمیگویمت بــا تــــو تنهــــا زنــــده ام
یـــا نباشـــی بــی تـــو میمیـــرم
دست از ایـــن اغراقهــا بــــرداشتـــه ام
فقـــط یــــک کلام ،ســــاده میگویم
........
" تــــا همیشــــه دوستتــــــــ دارمــــــ "
وقتی نیستی كه هیچ...
وقتی هستی دو وقت دلم می گیرد . . .
یكی وقتی با "بله" جواب می دهی. . .
یكی وقتی "شما" صدایم می كنی.
چگونه صدایت كنم كه با "جانم" جواب دهی؟
و "تو" صدایم كنی؟
می گویی:خودت هم همیشه "شما" صدا می زنی مرا!!
می گویم : وقتی می گویم "شما" منظورم تویی و تمام خوبی هایت
من كه غیر از تو خوبی ندارم
وقتی با منی
بگویی "ما" یا "شما" فرقی نمی كند
بــــچه هــــا شوخی شوخی بــــه گنجشکها سنگ می زدنـــــد
گنجشکها جـدی جـدی مـی مـردنــــد
مـــردم شوخی شوخی زخم زبـــان مــی زدنــــد
دلها جـدی جـدی مـــی شکست
نــمی خـــوای شوخـی شوخـی بــــه این کـــه ........
جدی جدی دوستت دارم فکر کنــــــی؟!
قصه آدم، قصه یك دل است و یك نردبان.
قصه بالا رفتن، قصه پله پله تا خدا.
قصه آدم، قصه هزار راه است و یك نشانی.
قصه جستو جو.قصه از هر كجا تا او.
قصه آدم، قصه پیله است و پروانه، قصة تنیدن و پاره كردن.
قصه به درآمدن، قصه پرواز...
من اما هنوز اول قصهام؛
قصه همان دلی كه روی اولین پله مانده است
دلی كه از بالا بلندی واهمه دارد، از افتادن.
پایین پای نردبانت چقدر دل افتاده است!
دست دلم را میگیری؟ مواظبی كه نیفتد؟
من هنوز اول قصهام؛
قصه هزار راه و یك نشانی. نشانیات را اما گم كردهام.
باد وزید و نشانیات را بُرد.
نشانیات را دوباره به من میدهی؟
با یك چراغ و یك ستاره قطبی؟
من هنوز اول قصهام.
قصه پیله و پروانه، كسی پیله بافتن را یادم نداده است.
به من میگویی پیلهام را چطوری ببافم؟
پروانگی را یادم میدهی؟
دو بال ناتمام و یك آسمان
من هنوز اول قصهام.
در زیر این آسمان می بینم که
عین القضاة در سمت راستم و ابوالعلا در سمت چپم ایستاده اند
و ما سه تن ، بی آن که با هم باشیم ،
با هم تنهاییم .
و زمان ، ما سه هم زبان را نیز
یک در حصار قرنی جدا
زندانی کرده است !
(دکتر شریعتی)
http://www.shadine.ir/wp-content/uploads/2011/05/Love-Pic-PixDooni.Com-004.jpg
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم .
من صبورم اما . . .
چقدر با همه ی عاشقیم محزونم !
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم .
من صبورم اما . . .
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را ، از شب متروک دلم دور کند. . . می ترسم .
من صبورم اما . . .
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
بر گیر شراب طربانگیز و بیا
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات
ماهی که قدش به سرو میماند راست
من باکمر تو در میان کردم دست
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
هر روز دلم به زیر باری دگر است
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت
اول به وفا می وصالم درداد
نی دولت دنیا به ستم میارزد
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
چون غنچهی گل قرابهپرداز شود
با می به کنار جوی میباید بود
این گل ز بر همنفسی میآید
از چرخ به هر گونه همیدار امید
ایام شباب است شراب اولیتر
خوبان جهان صید توان کرد به زر
سیلاب گرفت گرد ویرانهی عمر
عشق رخ یار بر من زار مگیر
در سنبلش آویختم از روی نیاز
مردی ز کنندهی در خیبر پرس
چشم تو که سحر بابل است استادش
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال
در باغ چو شد باد صبا دایهی گل
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
در آرزوی بوس و کنارت مردم
عمری ز پی مراد ضایع دارم
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
http://www.shadine.ir/wp-content/uploads/2011/05/Love-Pic-PixDooni.Com-007.jpg
ای به حق خاطره انگیزترین
خاطره ام
پس تو کی می آیی؟؟
پشت این نرده نمی دانی
امتداد دوری
بعد این فاصله ها
تنگی حجم نفس
شب طولانی حجر
همه با هم
قفس کوچک احساس مرا
منفجر می سازد
زندگی چوبه داریست برای دل من
سنگ سنگین مزاریست برای دل من
آنچنان خسته ام ازعمر زمستانی خویش
كه خزان نیز بهاریست برای دل من
در بساطی كه ندارد خبر از شادی و شور
ناله هم نغمه تاریست برای دل من
ساكن كوچه ناكامی ام ای مردم شهر
محنت آباد دیاریست برای دل من
دیدن روی رفیقان ریاكار و دغل
به غم عشق غباریست برای دل من
سكوتم از رضایت نیست
دلم اهل شكایت نیست
هزار شاكی خودش داره
خودش گیره , گرفتاره
همون بهتر كه ساكت باشه این دل
جدا از این ضوابط باشه این دل
از این بدتر نشه رسوایی ما
كه تنهاتر نشه تنهایی ما
كسی جرمی نكرده گر به ما این روزها عشقی نمی ورزه
بهایی داشت این دل پیشترها كه در این روزها نمی ارزه!!
كه كار ما گذشته از شكایت
هنوزم پایبندم در رفاقت
می ریزه تو خودش دل غصه هاشو
آخه هیچكس نمی خواد قصه هاشو
http://freewareme.com/uploads/posts/2009-02/1234132561_love-heart-vector-design.jpg
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ِ ما را به رخ ِ ما بکشد
تنه ای بر درِ این خانه ی تنها زد و رفت
دل ِ تنگش سرِ گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگِ تماشا زد و رفت
مرغ ِ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دستِ تهی
پشتِ پا بر هوسِ دولتِ دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان درهم و ناموزون دید
قلم ِ نسخ برین خطِ چلیپا زد و رفت
دل ِ خورشیدی اش از ظلمتِ ما گشت ملول
چون شفق بال به بام ِ شبِ یلدا زد و رفت
همنوای دل ِ من بود و به تنگام ِ قفس
ناله ای در غم ِ مرغان ِ هم آوا زد و رفت
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
شعر از فاضل نظری
من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام
هر کسی میخواهد وارد خانهُ پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه دهد
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار,می نویسم
ای دوست,خانهُ من اینجاست...
تا که سهراب نپرسد دیگر,خانهُ دوست کجاست؟
http://s2.picofile.com/file/7132596234/hand.jpg
مــن نــدانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عــهد نــابستن از آن بـه که بــبندی و نپــایی
دوستان عــیب کـنندم کـه چرا دل به تو دادم
بایــد اول به تو گفتن که چـنین خوب چـرایی
ای کـــه گفتی مـــرو انــدر پی خوبان زمانـه
مـــا کجاییم در ایــن بــحر تفکر تـــو کــجایی
حلقه بــر در نــــتوانم زدن از دست رقیـبــان
این تـــوانـم که بیــایم بــه محلت بـه گـدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
هـــمه سهلست تـحمل نــکنم بـــار جــدایی
گفته بـــودم چو بیایی غــم دل بـــا تو بگویم
چه بـگویم کــه غـم از دل برود چون تو بیایی
شمع را بـاید از این خانه به دربردن و کشتن
تــا که همسایه نـگوید که تو در خـانه مایـی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بـگریزد
که بدانست که دربند تـو خوشتر ز رهــایی
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهری
روزگارا
تو اگر سخت به من میگیری باخبر باش
که پژمردن من آسان نیست
گرچه دلگیرتر از دیروزم
گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند
لیکن باور دارم
دل خوشی ها کم نیست
زندگی باید کرد....
http://s2.picofile.com/file/7132594515/2018.jpg
عشقبازی به همین آسانی است...
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
...رنگ زیبای خزان با روحی
...نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
وشب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است
یک صندلی یک میز،بایک شعر ناهموار
وقتی توراحس می کنم، باکاغذوخودکار
یک شاخه گل افتاده درحسی که میگوید
این شاخه راامشب برای شعرمان بردار
تاشب که خیلی مانده حتما شاخه می خشکد
در این هجوم خاطرات تلخ و ناهنجار
اما ببخشید این سئوالی را که میپرسم
تا کی خیال باتو بودن موج یک تکرار
اوقاتمان تلخ است و خوشبختانه می دانم
اینگونه خود رامی برم بر پای چوب دار
اما مقصر نیستی ، تقصیر من هم نیست
ماهردومان نفرین یک شهری پرازمردار
شب شد زمان هم رفت وآن یک شاخه گل پوسید
نفرین به تو ای ساعت مصلوب بر دیوار
من از عقرب نمی ترسم ، از نیش می ترسم
ندارم شکوه از بیگانگان از خویش می ترسم
ندارم وحشتی از شیر و ببر و حمله گرگان
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
مرا با جو فروشان سر بازار کاری نیست
من از گنـدم نمـــایـــان ارادت کیـش می ترسم
http://images.takpix.com/2011/3-4/Single/Love/2/www.TakPix.Com_Love_3.jpg
دلم از خیلی روزا با کسی نیست
تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست
شدم اون هرز گیاهی که گلا
پرپر دستهای خار و خسی نیست
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریاد رسی نیست
آسمون ابری شده دیگه خار و خسی نیست
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد
نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد
من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد، کسی من را نمی فهمد
گلدان که نیستم که به من آب می دهند
گهواره نیستم که مرا تاب می دهند
این داستان مضحک بی آب و تاب را
هر شب به خورد چشم پر از خواب می دهند
هر شب به دست تک تک دیوانگان شهر
یک تکه از حماقت مهتاب می دهند
از زندگیت عشق تو را حذف می کنند
یک عکس دل شکسته و یک قاب می دهند
پاداش روشنایی شب های خویش را
در زیر نور ماه به شبتاب می دهند
دیگر امید نیست به شهری که مردمش
با گوسفند زنده، قصاب می دهند!
FARID_GM
31-07-2012, 12:13
بی تو تنها گریه کردم تو شبای بی ستاره
انتظار تو کشیدم تا که برگردی دوباره
در غروب رفتنت ، لحظه هایم را شکستم
زیر بارون جدایی با خیال تو نشستم
پشت شیشه روز و شب ، دل به بارون می سپارم
من برای گریه هام ، چشمه ها رو کم می یارم
انتظار با تو بودن منو از پا درمیاره
ترس از این دارم که بی تو ، تا ابد چشام بباره
.
.
.
.
غروبا میون هفته بر سر قبر یه عاشق
یه جوون میاد میزاره گلای سرخ شقایق
بی صدا میشکنه بغضش روی سنگ قبر دلدار
اشک میریزه از دو چـشمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گریه میگه : مهربونم بی وفایی
رفتی و نیستی بدونی چه جگر سوزه جدایی !
آخه من تو رو می خواستم ، اون نجیب خوب و پاک
اون صدای مهربون ، نه سکوت سرد خاک
تویی که نگاه پاکت مرهم زخم دلم بود
دیدنت حتی یه لحظه راه حل مشکلم بود
تو که ریشه کردی بـا من ، توی خاک بیقراری
تو که گفتی با جدایی هیچ میونه ای نداری
پس چرا تنهام گذاشتی توی این فصل سیاهی ؟
تو عزیزترینی اما ، یه رفیق نیمه راهی
داغ رفتنت عزیزم خط کشید رو بودن من
رفتی و دیگه چه فایده ؟ ناله و ضجه و شیون ؟
تو سفر کردی به خورشید ، رفتی اونور دقایق
منو جا گذاشتی اینجا ، با دلی خسته و عاشق
نمیخوام بی تو بمونم ، بی تو زندگی حرومه
تو که پیش من نباشـی ، همه چی برام تمومه
عاشق خـسته و تنها ، سر گذاشت رو خاک نمناک
گفت جگر گوشه ی عشقو ، دادمش دست تو ای خاک !
نزاری تنها بمونه ، همدم چشم سیاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شبا قصه گو براش باش
و غروب با اون غرورش نتونست دووم بیاره
پا کشید از آسمون و جاشو داد به یک ستاره
اون جوون داغ دیده ، با دلی شکسته از غم
بوسه زد رو خاک یار و دور شد آهسته و کم ک
ولی چند قدم که دور شد دوباره گریه رو سر داد
روشو بر گردوند و داد زد : به خدا نمیری از یاد !!!
.
.
.
.
.
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است !
دگر صبر و تابی ، دگر طاقتی
نمانده برایم ، خدا شاهد است !
دلم میگدازد در آتش ، دریغ !
به غم همنوایم ، خدا شاهد است !
شکسته است آیینه های مرا
غم دیر پایم ، خدا شاهد است !
رسیده است تا نا کجا ، نا کجا
طنین صدایم ، خدا شاهد است !
بگو جان ما را ز غم چاره چیست ؟
اسیر بلایم ، خدا شاهد است !
به شعر غریبم به شبهای غم
ترا میسرایم ، خدا شاهد است !
هزاران بار در حریق چشمانت سوختم ای ماندنی ترین نگاه
هزاران بار در طوفان نیستیت گم شدم ای ماندنی ترین هستی
هزاران بار در ساز شعرت رنگ شدم ای فریبنده ترین شعر
هزاران بار از جام باده ات مست شدم ای لبریزترین مستی
حال به من بگو در...
زیباترین نگاه
ماندنی ترین هستی
فریبنده ترین شعر
ولبریز ترین مستی
چگونه فقط کوچه های ذهنم را
با خیال تو خوش کنم
چگونه؟
آری، آری من صید شدم
در دام زیبای تو، ای عشق پاک زمینی من
آری من صید شدم ، در زلال سراسر راز چشمانت
آری من خرد شدم ، در تلاطم سخت و مهربان عشق تو
آری من پاک شدم ، در هیجان شراره های شوق تو
بگشای آغوش مهرت را که ناخدای کشتی غرور اینک به زانو درآمده،
بگشای دروازه های آسمانی روحت را که مرغ دریایی خسته را توانی برای پرواز نمانده،
بگشای، بگشای چهره ات را به شیرین ترین لبخندها که فقط تو می دانی
این، زهری است شیرین و شهدی است تلخ
از تو کجا بگریزم، که پناهم از تو، تویی
کدامین ستاره برق نگاه تو را به خاطرم نمی آورد
کدامین گل رخساره ی زیبایت را پیش چشمم به تصویر نمی کشد
کدامین نسیم بی یاد گام های نرمت از برابرم می گذرد
مرا با گیسوی طلایی تو عهدیست
و این نمادیست برای من
و تو
الهه ی من! معشوقه ی جاودانه ی بی همتای من!
می گذری، همچون ابر در آسمان خاطرم
چه سبک ، چه رها ...
این عشقی که به من بخشیدی برای همیشه زنده خواهد ماند
تو همیشه آنجا هستی
هنگامیکه فرو افتم، ضعف مرا می ستانی و به من نیرو وقدرت می بخشی
و برای همیشه « دوستت خواهم داشت »
و در کنارت می مانم همچو فانوسی در تاریکترین شبها بالهایی خواهم بود، که در طول پرواز یاری ات خواهم کرد و در طوفان سر کش ،سر پناهی برای تو خواهم بود !
http://dl.mob4u.ir/1389/images/Love-240x320-mobile-wallpapers.jpg
ای آتشین طناز من!
ای حسرت شبهای من!
مثل شراب ناز تو
این روح نا آرام من
ای طعم شیرین نیاز !
ای راز عطر رازقی!
یاقوت سرخ خواهشم
مثل شقایق عاشقی
ناز کن ، ناز کن ، این جادوی توست...
ناز کن ، ناز کن ، چشمام محو توست ...
ناز تو یک آتشکده است
من عابدی آشفته ام
بین حصار شعله هایت
در التهاب سوختنم
تو تشنه تحسین من
من تشنه آغوش ناز
شاه بیت آفرینش تو ناز
و من غرق نیاز
رودها در جاری شدن
و علف ها در سبز شدن معنی پیدا می کنند
کوه ها با قله ها
و دریاها با موجها زندگی پیدا می کنند
وانسان ها
... همه ی انسان ها
با عشق، فقط با عشق
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که می دانم ناتوانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
اما نباشد، هرگز نباشد
که در قلبم عشق نباشد
عشق را در کافه باید جست
زیر نوری به رنگ کهربا
و سرنوشت را در فنجانی
از قهوه ترک
باید مصور دید
این روزها عشق را تلخ
میل می کنند
و زندگی را شیرین
می بازند
و سیگار را
آرمان گرا
پک می زنند
و هر کس
فیلسوف زمان خویش
گشته است
روی صندلی های
چوبی
کافه ای دود گرفته
به چشمان هم
خیره می شوند
و عشق
این بی فلسفه ترین
کلمه هستی را
تفسیر می کنند
حالم خوش نیست
این روزها
عشق ها تنها
بوی اسپرسو می دهند ...
http://mazroey.persiangig.com/image/eshgh%20jadid/3574180284243249.jpg
ای آتشین طناز من!
ای حسرت شبهای من!
مثل شراب ناز تو
این روح نا آرام من
ای طعم شیرین نیاز !
ای راز عطر رازقی!
یاقوت سرخ خواهشم
مثل شقایق عاشقی
ناز کن ، ناز کن ، این جادوی توست...
ناز کن ، ناز کن ، چشمام محو توست ...
ناز تو یک آتشکده است
من عابدی آشفته ام
بین حصار شعله هایت
در التهاب سوختنم
تو تشنه تحسین من
من تشنه آغوش ناز
شاه بیت آفرینش تو ناز
و من غرق نیاز
رودها در جاری شدن
و علف ها در سبز شدن معنی پیدا می کنند
کوه ها با قله ها
و دریاها با موجها زندگی پیدا می کنند
وانسان ها
... همه ی انسان ها
با عشق، فقط با عشق
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که می دانم ناتوانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
اما نباشد، هرگز نباشد
که در قلبم عشق نباشد
عشق را در کافه باید جست
زیر نوری به رنگ کهربا
و سرنوشت را در فنجانی
از قهوه ترک
باید مصور دید
این روزها عشق را تلخ
میل می کنند
و زندگی را شیرین
می بازند
و سیگار را
آرمان گرا
پک می زنند
و هر کس
فیلسوف زمان خویش
گشته است
روی صندلی های
چوبی
کافه ای دود گرفته
به چشمان هم
خیره می شوند
و عشق
این بی فلسفه ترین
کلمه هستی را
تفسیر می کنند
حالم خوش نیست
این روزها
عشق ها تنها
بوی اسپرسو می دهند ...
http://mazroey.persiangig.com/image/eshgh%20jadid/3574180284243249.jpg
اين منم که تو را مي خوانم
نه پري قصه هستم در آفاق داستان
و نه قاصدکي در يک قدمي تو
من يک انسانم
کسي که همواره به ياد توست
سالهاست با رودخانه و آسمان زندگي مي کنم
براي کفتران چاهي دانه مي ريزم
و ماه را به مهماني درختان دعوت مي کنم
اين تويي که مرا در تمام لحظات مي بيني
مي نويسم تا تمامي درختان سالخورده بدانند
که تو مهربانترين مهرباني
پس آرام و گرم مي نويسم
دوستت دارم...
می نویسم از قلب مهربانت از آن احساس پاکت
می نویسم از چشمان زیبایت از نگاه پر از عشقت
با صداقت می نویسم
نخستین عشقم تویی
و با یکدلی می نویسم که با تو
تا آخرین لحظه خواهم ماند
با چشمان خیس می نویسم
که خیلی مهرت در دلم نشسته و با بغض می نویسم
می نویسم از آن حرفهای شیرینت
و آن لحظه ی رویایی که من و تو در آن اشنا شدیم
و شیفته ی قلب های سرخ هم شدیم
آن چه که می نویسم حرف دل است و بس
حرف دل عاشق و بی قرار من
می نویسم و فریاد می زنم
دوستت دارم
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هركجا آيا همين رنگ است
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
....
بيا اي خسته خاطر دوست ! اي مانند من دلكنده و غمگين!
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم.....
(( - نازلي! بهارخنده زد و ارغوان شكفت.
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار... ))
نازلي سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت.
***
(( - نازلي! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست! ))
نازلي سخن نگفت،
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت.
***
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود:
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت.
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: (( زمستان شكست! ))
و
رفت...
آهوان را هر نفس از تيرها فريادهاست
ليك صحرا پر ز بانگ خنده صيادهاست
گل بغارت رفت و چشم باغبان در خون نشست
بسكه از جور خزان بر باغها بيدادهاست
غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد
هر پر بلبل كه بيني نقشي از آن يادهاست
باغبان از داغ گل در خاك شد اما هنوز
هاي هاي زاريش در هوي هوي بادهاست
گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشك
لب فرو بستم ولي در سينه ام فريادهاست .
قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده
حروف «عشق» به خطِّ عتیقه خشک شده
دوباره زخم تو گُل کرده «دوّم» ماه است
زمان بهروی «دو و دَه دقیقه» خشک شده
کنار پنجرهای، ماه میوزد... داری
به سمت کوچه نگاه عمیقِ خشک شده
از آن قرار برای تو این فقط مانده است:
گُلی که بر سر جیبِ جلیقه خشک شده
هجومِ خاطرهها... چشمهای تو بستهاند
و دستهای تو روی شقیقه خشک شده
برای «عشق» تو سرمشق تازه میخواهی
قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده
زنــــــانی که تهی از احســــاس
و با چتری از منطق
گوشه ای تنها نشسته اند...،،
بی شک
همانــ دخترکان بی پروایی اند
که سالهایی نه چنـــــــدان دور
به روی نیمکتــ حماقتشانــ
بی تجربه از " تب و لرز " عشق ،،
"خیسی بارانش " را آرزو میکردنـــــــد!!
برایم کـــف زدند
در آغوشـ ـم گرفتند
تایید و تشویقـــم کردند که آخر فراموشت کـ ـردم
...
دیگر تا ابد بر لـ ـبانم لبخندی تَصنعے مهمان است
اما بین خودمان باشد ، هنوز تنها دلبرکم تو هستے ...
بيا دنيا نمی ارزد باين پرهيز و اين دوری
فدای لحظه ای شادی كن اين رؤيای هستی را
لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر می
چنان مستت كنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
كه سرتاپا بسوز خواهشی بيمار می سوزی
دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه می دوزی
http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/74447998378716515795.jpg
عشق را با مردم بی دردسر خواهم گذاشت
سردر آغوش گناهی تازه تر خواهم گذاشت
بی پر و بال از ستبر آسمان خواهم گذشت
در کبود لانه مشتی بال و پر خواهم گذاشت
در به در دنبال یک جو تشنگی خواهم دوید
چشمه را با تشنگان در به در خواهم گذاشت
تا نگویند این جوان بی رد پایی کوچ کرد
دفتری شعرومزاری شعله ور خواهم گذاشت
بی صدا در کلبه متروک جان خواهم سپرد
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت
مي روي شايد حال شما كمي بهتر شود
مي كذارم با خيالت روزكارم سر شود
از جة مي ترسي برو ديوانكي هاي مرا
انجنان فرياد كن تا كوش عالم كر شود
مي روم ديكر نمي خواهم براي هيج كس
حالت غمكين جشمانم ملال اور شود
بايد اين بازندةي هر بار_جان عاشقم
تا بة كي بازبجة اين دست شود
ماندنم بهبودة است امكان ندارد هيج وقت
اين من ديرينن من يك ادم ديكر شود
سال هاست که تو رفته ای
از این دیار...
و من
مجنون وار سر به بیابان گذاشته ام
اما پیدایت نکرده ام
حالا ده سال از آن تاریخ گذشته است
برای خودم کسی شده ام!!
اگر به کسی نگویی
دیری است که رئیس اداره مجنونانم...!
و امروز دستور دادم
چشم هایت را
روی دیوار نقاشی کنند
تا دیگر به فکر فرار نیفتی!!
http://www.imagedost.com/images/t1lapc3r11miuhpuza.gif
چراغارو خاموش کن هوا هوای درده
دوست ندارم ببینی چشمی که گریه کرده
چراغارو خاموش کن سرگرم گریه باشم
میخوام به روم نیارم باید ازت جدا شم
فکر نبودن تو دنیامو میسوزونه
چراغارو خاموش کن چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن نشون نده که سردی
حالا وقته دروغه بگو که برمیگردی
از شرم اشکای من رفتی چرا یه گوشه
ازم خجالت نکش چراغا که خاموشه
اگه دلت هنوزم باهام یکم رفیقه
یه خورده دیرتر برو فقط یه چند دقیقه
اوج
سقف نمی شناسد
پرنده ای را که تو باشی
همین که دلت را پرواز دَهی
پـریده ای
تو در دلت بگو پــَــرواز
خودم
شاخه می شوم
خستگی های ِ گنجشکی را
که تو باشی.../
تو این شبای خط خطی ستاره های پا پتی
گم شدن و نیست توی راه فانوسک رفاقتی
دنیا چه آلوده شده به سم بی صداقتی
پاهای عشق و عاشقی تاول زده بگی نگی
انگار تموم زندگی گرفته بوی کهنگی
باید با دنیا کاری کرد بیشتر از اینا نشه بد
به پای عشق و عاشقی مرحم دلدادگی زد
باید دوباره تازه شد توی هوای رابطه
باید دوباره خط کشید رو هر چی رسم غلطه
http://img.online-dl.com/images/n9867_23220880102153889130.jpg
در انتظار چيستي؟
نشسته اي تا كدامين معجزه رخ دادني شود؟
بر خيـز...
معجزه يعني تو...
معجزه يعني مـن...
معجزه يعني ماچشم درچشم، دست در دست
هنوز هم مي شود خوش بود!
مي شود تا ته دنيا فقط خوشبخت بـود!!!!!
ای سر چشمه ی محبت
ای عشق واقعی
چگونه ستایشت کنم در حالی که قلبت از محبت بی نیاز است
چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری میشود
بگزار نامت را تکرار کنم نامت زیباست دلنشین است
چه داشته ای که اینگونه مرا تلسم کرده ای
من اینگونه نبودم تو عشق را با من آشنا کردی
تو هوای دلم را با طراوت کردی
زمانی که با تو هستم به آسمان به بیکران برواز میکنم
پس بدان دوستت دارم گرچه پایان راه را نمیدانم
آن جاودان
در اين عمر گريزنده،
که گويي جز خيالي نيست،
تو آنِ جاودان را در جهان خود پديد آور،
که هر چيزي فراموش است و
آن دم را زوالي نيست.
در آن آني که از خود بگذري و از تنگ خودخواهي برايي
در فراخ روشن فرداي انساني،
در آن آني که دل برهانده از وسوسه شيطاني،
روانت شعله اي گردد،
فرو سوزد پليدي را
بدرد موج دود آلود شک و نا اميدي را
به سير سال ها بايد تدارک ديد آن آن را
چه صيغل ها که بايد داد
از رنج و طلب جان را
به راه خويش پاي افشرد و
ايمان داشت پيمان را
تمام هستي انسان گروگان چنان آني است
که بهر آزمون ارزش ما
طرفه ميداني ست.
در اين ميدان اگر پيروز گَردي
گويمت گُردي
وگر بشکستي آنجا
زودتر از مرگ خود مردي.
می خواستی یک عمر، با من همصدا باشی
مثل نسیمی در هوای من رها باشی
یادت می آید بارها با شوق می گفتی:
تا پای جان هستم کنارت هر کجا باشی؟
دیروز و امروزت تفاوت دارد اما -حیف-
اینگونه در چشمم چرا باید دو تا باشی؟
در روزگار رونق چشمان رنگارنگ
باید هم اینگونه به من بی اعتنا باشی!
وقتی که بسیار است خاطر خواه اشرافی
پاسوز عشق مستمند من چرا باشی؟
هرگز تصور هم نمی کردم که تو اینقدر
در وادی دلدادگی ها بی وفا باشی
تنها ترینم،پیکرم یخ بسته اما کاش
می شد تنم را باز، خط استوا باشی
اما نه! باید دل برید از با تو بودن ها
دیگر امیدی نیست خاطر خواه ما باشی!
سيد محمد بابا ميري
پيشتر يا مثل هميشه
با انتظاري از خيال تو آكنده
مرور مي كنم : پنج شنبه ، پنج عصر
بانگ مي زند كسي
آقا تعطيله
صندلي ها وارونه مي شوند روي ميزهايشان
كلاغ هم برگشته است به خانه اش
شايد كه بيائي
يا ... آمده بودي
عليرضا بابايي
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم،
کلید خانه ام را
در دستت می گذارم،
نان شادیهایم را
با تو قسمت می کنم،
به کنارت می نشینم و بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟
می خواستی یک عمر، با من همصدا باشی
مثل نسیمی در هوای من رها باشی
یادت می آید بارها با شوق می گفتی:
تا پای جان هستم کنارت هر کجا باشی؟
دیروز و امروزت تفاوت دارد اما -حیف-
اینگونه در چشمم چرا باید دو تا باشی؟
در روزگار رونق چشمان رنگارنگ
باید هم اینگونه به من بی اعتنا باشی!
وقتی که بسیار است خاطر خواه اشرافی
پاسوز عشق مستمند من چرا باشی؟
هرگز تصور هم نمی کردم که تو اینقدر
در وادی دلدادگی ها بی وفا باشی
تنها ترینم،پیکرم یخ بسته اما کاش
می شد تنم را باز، خط استوا باشی
اما نه! باید دل برید از با تو بودن ها
دیگر امیدی نیست خاطر خواه ما باشی!
سيد محمد بابا ميري
پيشتر يا مثل هميشه
با انتظاري از خيال تو آكنده
مرور مي كنم : پنج شنبه ، پنج عصر
بانگ مي زند كسي
آقا تعطيله
صندلي ها وارونه مي شوند روي ميزهايشان
كلاغ هم برگشته است به خانه اش
شايد كه بيائي
يا ... آمده بودي
عليرضا بابايي
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم،
کلید خانه ام را
در دستت می گذارم،
نان شادیهایم را
با تو قسمت می کنم،
به کنارت می نشینم و بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟
خدا کند که دل من فقط برای تو باشد
درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد
مرا نسیم نگاهت به باغ آینه ها برد
خوشا کبوتر عشقی که در هوای تو باشد
قنوت سبز نمازم به التماس درآمد
چه می شود که مرا خیری از دعای تو باشد
به گور می برد ابلیس آرزوی دلش را
اگر که تکیه دستم به شانه های تو باشد
در این دیار، حریمی برای حرمت دل نیست
بیا حریم دلم باش تا سرای تو باشد
خدا کند که دلم را به هیچ کس نفروشم
خدا کند که دل من فقط برای تو باشد
وقت اگر داري کلامي با تو درد دل کنم
شايد از اين گفتگو آرامشي حاصل کنم
وقت اگر داري بگويد اين صداي بي صدا
ضجه اي سرخورده و بغضي گره گير گلو
لحظه اي بنشين بگويم قصه ام را مو به مو
قصه ٌ تکراري شبهاي سرد انتظار
قصهٌ تلخ نگاهي مانده بر در بي قرار
قصهٌ اين دل که امشب باز کافر مي شود
از کتاب عمر بي حاصل که آخر مي شود
ميل رفتن دارد اين دل، حيف ، پايش بسته است
دست مشتاق نوازش را ببين ، بشکسته است
باز هم زانوي غم کرده بغل ، اي واي دل
دل شده رسواي کوي يار و من رسواي دل
تن به دريا مي زند ، پرواي طوفانش چه شد؟
از دهانت شروع مي کنم به « نوشتن بازي »
در خيابان راه مي روانيم
آب مي شوم/ مي شوي
مي شود ستاره اي که چشمک مي زد
و نامه هاي عاشقانه توي جيبم/ مي گذاشت؟!
به پنجره ها هم که پشت مي کنم
نور هنوز ديوانه وار
روي گلداني که نياوردي مي تا/ بد؛ بد؛ بد!
مثل چشمهاي تو
که از گربه هاي ولگرد کش رفته بودي
نور توي چشمم مي زند
پرده ها را با خودت برده اي
که عينک آفتابيت را امتحان کني
از دستهايت شروع مي کنم
که بوي کافور کهنه مي دهند
و از لبانت
که بوي شعر.
فریده احمدی
هی مدام
سرت را بندازی پایین
خودت را بزنی به ندیدن
به نشنیدن ؛
که اصلا بی خیال هر چه حرف و حدیث ،
"من که دوستش دارم"
...
دست آخر
یک جایی
یک کسی
یک چیزی
عطر آشنای اینهمه باور را به باد خواهد داد ...
...
آن وقت تو می مانی
این همه کلمه
و
یک دنیا سرگردانی ...
دین راهگشا بود و تو گمگشتۀ دینی
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی
آهو نگران است، بزن تیر خطا را
صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟
صدای باران می اید و با همه ناباوری هایم به باران ایمان دارم
باران از اسمان بر گلها فرود می اید تا بخندند
و ابرها از اینکه نمی توانند با تمام وجود
این زیباترین موجود هستی را نوازش کنند
سکوت می کنند و می بارند
چتر باران اگر چه برای گلها سر اغاز بودن است
اما برای من که غریبی گمشده ام بر بالهای باد
مسرت دیدار در غبار را فاش می کند
فریادهایم در زیر باران چه بی صدایند
در من صدا سالهاست که شکسته
باران همیشه برایم با غم گریه می کند و می بارد
و در کنج دلم با من و بغض گلویم هم صدا می شود
ابر ها هم بی شک مثل من عاشقند
انگار !
بغض ِ شیشه ایت شکست
مثل شبنم
بر سقوط جاده
مثل نیلوفر
در سایه های دم کرده ی مرداب
من ،
تو ،
ما،
از که با چه
به غارت برده " پیوستن را "
هر صدا - آواز فردای ماست
اگر به قدرت عشق ایمان بیاوریم .
صدای سکوت - عشق را زنده میکند
هوای طبیعت نیز ...
به سحْر کدام کوکب، رهسپار جاده ام ...؟!!
من از ضیـافت ِ قلـبهای منجمـــد
از ســـکوتِِِ فـاصـله هـا مــی آیــم
یـــــادت بــاشـــد
اگــــر بـه ضیــافــت ِ شــب آمــدی ،
شــــمعی بـــرفــــروز ! ؟
من از دنیا به شکل ِ خسته ای آواز می خوانم
شب ِ دلتنگیم ، در آستان ِ راز می مانـــــــــــم
درونم غم حضور ِخستگی های پی اندر هــــــم
سکوتم را و لیکن تا صف ِ پــــــرواز می رانــم
بــهار ِ گلــعذاری نی - حضور ِ عــندلــیبی نی
هزاران را بریده سر ولی چون " باز " می مانم
وقتی "سونامی" می آید
خبرم کنید
شاید درون کلبه ی ماهی ها
یکی خواب ست هنوز.
می درخشد باله اش
در نور ماه
اگر خوب نظاره کنی
بی تاب ست هنوز .
در انتظار
جفت زخمی اش
در خواب ست هنوز . . .
بر سنگفرش ِ خیابان ،
می گسترد پاییز
شانه های خستگی بر دوش
می پیچد از هجوم باد
فرش خشکیده - بهار ِ دیروز
ســیــل عــشــق
عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد؛ و یك روز رسید كه قلبش ترك برداشت و
عشق از شكافِ دلش بیرون ریخت.
سیلی از عشق راه افتاد و جهان را عشق بُرد.
فردای آن روز خدا دوباره جهانی تازه خلق كرد.
مردم اما نمیدانند جهان چرا این همه تازه است.
زیرا نمیدانند كه هر روز كسی عاشق میشود و هر روز سیلی از عشق راه میافتد
و هر روز جهان را عشق میبَرَد و خدا هر روز جهانی تازه خلق میكند
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند..
عاشق که شدی کوچ میکنند
زمین عاشق شد و آتشفشان كرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا
رفت.
خدا یكی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینهام بگذارم
و قلبم باشد.
حالا هر وقت كه روحم یخ میكند، سنگ آتشینم سرد میشود و تنها
سنگش باقی میماند
و هر وقت كه عاشقم، سنگ آتشینم گُر میگیرد و تنها آتشاش
میماند.
مرا ببخش كه روزی سنگم و روزی آتش.
مرا ببخش كه در سینهام سنگی آتشین است.
ســیــل عــشــق
عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد؛ و یك روز رسید كه قلبش ترك برداشت و
عشق از شكافِ دلش بیرون ریخت.
سیلی از عشق راه افتاد و جهان را عشق بُرد.
فردای آن روز خدا دوباره جهانی تازه خلق كرد.
مردم اما نمیدانند جهان چرا این همه تازه است.
زیرا نمیدانند كه هر روز كسی عاشق میشود و هر روز سیلی از عشق راه میافتد
و هر روز جهان را عشق میبَرَد و خدا هر روز جهانی تازه خلق میكند
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند..
عاشق که شدی کوچ میکنند
زمین عاشق شد و آتشفشان كرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا
رفت.
خدا یكی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینهام بگذارم
و قلبم باشد.
حالا هر وقت كه روحم یخ میكند، سنگ آتشینم سرد میشود و تنها
سنگش باقی میماند
و هر وقت كه عاشقم، سنگ آتشینم گُر میگیرد و تنها آتشاش
میماند.
مرا ببخش كه روزی سنگم و روزی آتش.
مرا ببخش كه در سینهام سنگی آتشین است.
من در این خانه که را میجویم
کو کجاست آن که به جان می بویم
آن که بوی خوش یاس با خود داشت
یا که عطر نم باران به روی دستش
پشت شمعدانی باران خورده
یا که در گوشه باغ
من ترا می پویم
پس کجایی!!!
ببین حالم را
ای که با بودن تو
هستیم هست به جهان
به گمانم که صدا میاید
یک صدا از ته باغ!!!
پشت پرچین ترک خورده پیر
یا درون برکه خشکیده
من نمی یابم ترا
یک نشانی یک صدا
نازنینم یک نشانی یک صدا
چه شود محو تماشای تو باشم
دیده بر هم ننهم، غرق تمنای تو باشم
شور دل با تو بگویم، گله بی انصافی ست
عاشق زار توام، مست تولای تو باشم
می کشد عشق تو ما را سوی صحرا و بیابان
من که دائم خبری از سر سودای تو باشم
زهد من از تو عجب رنگ و نمایی دارد
رهرو دامگه بزم شب آرای تو باشم
خرقه پوشم من دیوانۀ سرگردان بین
به نیاز دل خود شمع دلارای تو باشم
برای پی بردن به افكارمن
كافیست پیچیده نباشی
ساده می اندیشم ... ساده می نویسم
تو مرا پیچیده می خوانی انگار
من به سادگی تورا دوست دارم
راز عشق سادگی است
عشق كلید تمام پیچیدگی هاست
كه ...
گفتن " من عاشق تو هستم ..."
تمام رازها را از بین می برد
عبور از مرز خواستن ،
اولین قدم تا بی نیازی است؛
از هرچه میتوان گذشت،
از هرچه میتوان بی نیاز بود،
جز " عشق "
"چون عشق خود آخرین قدم بی نیازی است"
باتو راز گفتن سخت است
تو همه خود رازی
باتو از عشق گفتن همه حرف است
تو خود همه عشقی
باتو از آشنایی گفتن بیهوده است
تو خود آشناترینی
تو خود همه پرواز و رهایی هستی
همه مهر هستی
همه لطف هستی
اصلا تو همه خود من هستی
ای سرچشمه ی محبت٬ ای عشق واقعی چگونه ستایشت کنم
که قلبت ازمحبت بی نیاز است؟
چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری می شود
و تو نیستی؟
بگذارنامت را تکرارکنم.نامت زیباست ودلنشین چه داشته ای که
اینگونه مرا طلسم کردی٬
من اینگونه نبودم توعشق را با من آشنا کردی توهوای دلم را باطراوت کردی.
زمانیکه باتوهستم به آسمان٬
به بیکران پروازمی کنم پس بدان دوستت دارم گرچه پایان راه
ناپیداست نازنینم.
دوست داشتن را رازی است....
و این راز را دردیست نهفته در جان....
دوست داشتن را نیازی به خرید عروسک
برای ِ بازی ِ دخترک ِ بازیگوش ِ قصه ات نیست
دوست داشتن را نیازی به خودخواهی برای ِ رسیدن نیست
دوست داشتن را از گذشتن می توان فهمید...
دوست داشتن را رازی است.....
و این راز را دردیست نهفته در جان.....
نزدیکت نمیشوم...
می مانم در یک قدمی فرتوت این فاصله
نقش می بندم در فقرات این دلتنگی
نزدیکت نمیشوم...
پیش میکشم با چشمانم
تصویر چین بسته ات را
و پس میزنم با منطقی فقیر
هوای خاکی ام را...
هوس...
همان خاک اره ی برشی عمیق!
میان من و تو...
ولی ای ماه قشنگ
آن چه در ما جاری است این همه فاصله نیست!
چشمه گرم وصال است و عبور...
زندگی...می گذرد تند و آسان و سبک...!
عاشق هم باشیم عاشق بودن هم
عاشق ماندن هم عاشق شادی و هر غصه هم....
روز نو هر روز است
فکر را نو بکنیم....!
....عشق را سر بکشیم...!
زندگی
می گذرد...!تند و آسان و سبک!!!
دوست داشتن را رازی است....
و این راز را دردیست نهفته در جان....
دوست داشتن را نیازی به خرید عروسک
برای ِ بازی ِ دخترک ِ بازیگوش ِ قصه ات نیست
دوست داشتن را نیازی به خودخواهی برای ِ رسیدن نیست
دوست داشتن را از گذشتن می توان فهمید...
دوست داشتن را رازی است.....
و این راز را دردیست نهفته در جان.....
نزدیکت نمیشوم...
می مانم در یک قدمی فرتوت این فاصله
نقش می بندم در فقرات این دلتنگی
نزدیکت نمیشوم...
پیش میکشم با چشمانم
تصویر چین بسته ات را
و پس میزنم با منطقی فقیر
هوای خاکی ام را...
هوس...
همان خاک اره ی برشی عمیق!
میان من و تو...
ولی ای ماه قشنگ
آن چه در ما جاری است این همه فاصله نیست!
چشمه گرم وصال است و عبور...
زندگی...می گذرد تند و آسان و سبک...!
عاشق هم باشیم عاشق بودن هم
عاشق ماندن هم عاشق شادی و هر غصه هم....
روز نو هر روز است
فکر را نو بکنیم....!
....عشق را سر بکشیم...!
زندگی
می گذرد...!تند و آسان و سبک!!!
در دل شب دعای من، گریه بی صدای من، بانگ خدا خدای من
به خاطر تو بود و بس
پاکی لحظه های من، گریه های های من، گوهر اشکهای من
به خاطر تو بود و بس
این همه بی پناهیم، این همه سر به راهیم، این همه بی گناهیم
غصه به جان خریدنم، از همه کس بریدنم زخم زبون شنیدنم
به خاطر تو بود و بس
رو به خدا نشستنم، نذر و دخیل بستنم
سوز من و گداز من، اشک من و نیاز من
به خاطر تو بود و بس
نگاه کن
گوش کن
پنجره مرا می خواند
باران مرا صدا می زند
باران با انگشتانش به شیشه می زند
باران مرا صدا می زند
و من
باران را خوب می شناسم
باران مدادیست
که بر همه چیز رنگ می زند
باران تیریست که
بر دلی از سنگ می زند
باران
سازیست که باز آهنگ می زند
باران باز هم مرا صدا می زند
و من
تردید می کارم
میان ماندن و رفتن
ساده بگویم....
نگاه زاده علاقه است
اگر روزی دو چشم روشن عشق به تو نگاه كرد، تو دیگر مال خود نیستی!!!
بال پروانه ها صورتیست ... بنفش ...و شاید هم آبی...
اما بال عشق من بیرنگ است...
خوبتر از پروانه ها پرواز میكند ... خوبتر از پروانه ها اوج میگیرد...
اما هیچكس دوستش ندارد ... هیچكس به جهان خود راه نمی دهدش...
به این خاطر كه بیرنگ است و خوب دروغ نمیگوید...
خانه ام تنهایی است
جای عشقم خالی است
نه بدینسان که گمان است خوشم
نه چنان دلتنگم که بگویند افسرد
جا و جولانی نیست
لقمه نانی نیست، که به دل بنشیند
قاصدی حتی نیست که سلام دل را، که گرفته است کنون
برساند بر جان
جان من کو اکنون؟
قاصدی گو باشد، چه توان گفت که جانم رفته است
آسمانم رفته است
آسمان گو باشد، پر پروازم نیست
ناله و بغضی هست، ساز آوازم نیست
رازها بر دل دارم، همدم رازم نیست
چه بگویم دیگر، قوه آغازم نیست
دگر، نای آوازم نیست
...
بس است
این کافیست..
من که در پیله ی خویش
شوق پروانگی از یادم رفت ،
لااقل موقع رفتن بسپار
ابر جای تو ببارد به سرم ،
ماه جای تو بتابد به شبم
و سرانگشت بزند گاهگاهی به دلم ،
شاید این تلخی ایام غم انگیزم را
باز با یاد تو از یاد ببرم
تو نیستی
اما من برایت چای میریزم
دیروز هم؛
نبودی که برایت بلیت سینما گرفتم...!
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق میکند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی میکنم...!!!
در و دیوار دنیا رنگی است.
رنگ عشق.
خدا جهان را رنگ کرده است.
رنگ عشق.
و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.
از هر طرف که بگذری،
لباست به گوشهای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.
اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛
شاد باش و بیپروا بگذر،
"که خدا کسی را دوست تر دارد که لباسش رنگیتر است"
عرفان نظرآهاری
●●●●●●●●●●●●●●●● ●
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن،
بوسیده شدن،
گزیده شدهام!
احمد شاملو
●●●●●●●●●●●●●●●● ●
دردلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک، اما آیا
باز برمیگردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
حمید مصدق
●●●●●●●●●●●●●●●● ●
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست
دیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها، بر کام دیگران شد
نادر، ز خاک برخیز، میهن جوان ندارد
دارا کجای کاری، دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند، دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی، فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس، شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی، شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش، ای مهر آریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد
سیمین بهبهانی
●●●●●●●●●●●●●●●● ●
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
فروغ
●●●●●●●●●●●●●●●● ●
می خواهم به سرعت ِ پروانه ها پیر شوم!
مثل ِ همین گل ِ سرخ ِ لیوان نشین،
که پیش از پریروز شدن ِ امروز
می پژمرد!
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،
مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهی!
حالا می روم که بخوابم!
خدا را چه دیده ای!
شاید فردا
به هیئت پیرمردی برخواستم!
تو هم از فردا،
دست ِ تمام پیرمردان ِ وامانده در کنار ِ خیابان را بگیر!
دلواپس نباش!
آشنایی نخواهم داد!
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم،
که از نگاه کردن به چشمهایم نیز،
مرا نشناسی!
●●●●●●●●●●●●●●●● ●
گر چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن آیینه اینقدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه آدم ها نیست؟
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت هر خواستنی عین توانایی نیست
●●●●●●●●●●●●●●●● ●
زندگی بافتن یک قالی است
نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده ، تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین !
نکند آخر کار ، قالی زندگیت را نخرند !
●●●●●●●●●●●●●●●● ●
قمر آن نیست که عاشق بَرَد از یاد او را یادش آن گل نه ، که از یاد برد باد او را
مَلَکی بود قمر پیش خداوند عزیز مرتعی بود فلک خرّم و آزاد او را
چون خدا خلق جهان کرد به این طرز و مثال دقتی کرد و پسندیده نیافتاد او را
دید چیزی که به دل چنگ زند در او نیست لاجَرَم دل ز قمر کَند و فرستاد او را
حسن هم داد خدا بر وی و حسن عجبی گر چه بس بود همان حسن خدا داد او را
بلبل از رشک وی اینگونه گلو پاره کند ورنه از بهر چه است این همه فریاد او را؟
●●●●●●●●●●●●●●●● ●
ghofrani3
02-08-2012, 18:43
آمدم
آمدم تا غــــــــم و انـــــــده تو از دل بــبرم
عشوه و ناز کنی من ز دل و جان بــــخرم
هرچه گویند حریفان که ز تو در گــــــــذرم
عقل و دل برسر جنگند چه سان در گذرم
اینهمه عـــــــــاقل و دیوانه که همراه منند
لشگــــــــر بیـــــــخبرانند و نداننـــــــد اثرم
پشت هر پرده عــــیانست خبرهای نــهان
گویمت راز نـــــهان گر که بپرسی نظـــــرم
پای در راه نپیمـــــود بــــــجز کوی تـــــو راه
چون بآخر رسد این راه نبــــــاشد ســـفرم
سالــــــــها رنج و مرارت نکشیدم که چنین
فارغ از من شوی و هیچ نگـــیری خـــــــبرم
هر چه از دوست رسد بوسم و بر دیده نهم
گر چه زهریست که عقل میکند از آن هذرم
---------------------------------------------------
یاد تو
عاقل نشود این دل دیـــــــوانه ز هجـــــرت
فارغ نشود غـــــــــــصه و غمباد ز کـــــبرت
ماهی و چرا اینهمه پنهــــــــــان تو ز مائی
تا کی بنشینم که تو رخـــــــــــسار نمائی
دردیست که در سینه به دیرینـــــه رسیده
ترسم که ببینی تو مرا قــــــــد ِخـــــــمیده
یادت همه جا خواب و خیالم شده ای ماه
بی یاد تو من چون گذرم از ســـــر این راه
شبهــــــای من از ناله غــــــــــمناک قناری
گوید:که مرا قافـــــــــــله سالار فِــــــــگاری
از دشت و دمن کــــــوه و چمن بوی تو آید
ترسم که نیائی و دل از سینـــــــــه در آید
حاشا نکنم عشق تو پنــــــهان نتوان کرد
ای خوبتر از خوب بیا تا نکُـــــــــــــشد درد
دیوانه چو مجنونم و بیـــــــــــــگانه ز لیلی
هر قطره اشکم ز غمت گشته چو سیلی
ای ماه بتابان تو براین خانـــــــــــــه تاریک
شاید که برون آیم و جـــــویم ره خود نیک
آنگاه که در سوز و گــــــــــــدازم که بیائی
پنهان شوی افسوس تو در ابر جـــــدائی
ما هم به امیــــــــــدی که تـــرا باز ببینیم
دستی به دعـــــــا برده و گریان بنشینیم
آفتاب مال کیست؟
آفتاب از آن من نیست ولی،
گرمی و تداوم زندگی است.
چشمه مال کیست؟
چشمه تنها معنای عطش و تشنگی نیست،
استمرار جوشش است و زلال صمیمیت،
دریا مال کیست؟
دریا فقط برای تور و صید نیست،
مفهوم عمق است و بخشش،
آسمان مال کیست؟
آسمان تکرار نفس کشیدن نیست،
نشانه ی رهایی است و بخشش،
عشق چیست ؟
عشق لذت تماس و فرصت بستر نیست،
صبوری و طاقت است،
رویش هر روز یک امید،
انتظار شیرین لحظه هاست،
باران فرزند ابر است و
عشق فرزند آگاهی و نیاز،
عشق لطا فت همه ی پاکی هاست ،
گر محبت بود. چه غم بود
عشق اگر بود . زندگی بود
حالا که اسیرم دردامن تو
غم ز دلم جاریست
چه برایم مانده
جز یک لحظه وفا
دوست دارم محرم رازت باشم
دل دردل و جان ز جان و تنت باشم
دوست دارم هر لحظه ببینم تو
تا شاد شوم تا نور
پر شوم از شور
غرق شوم با مهر
باز بخوانم تو باز بخوانم تو باز بخوانم تو
به سوي تو، به شوق روي تو، به طرف كوي تو
سپيده دم آيم مگر تو را جويم بگو كجايي؟؟
نشان تو گه از زمين گاهي از آسمان جويم
ببين چه بي پروا ره تو ميپويم بگو كجايي؟؟
كي رود رخ ماهت از نظرم به غير نامت كي نام دگر ببرم
اگر تورا جويم حديث دل گويم بگو كجايي؟؟
بدست تو دادم دل پريشانم دگر چه خواهي
فتادهام از پا بگو كه از جانم دگر چه خواهي؟؟
يكدم از خيال من نميروي اي غزال من
دگر چه پرسي ز حال من تا هستم من اسير كوي توام
به آرزوي توام اگر تو را جويم حديث دل گويم بگو كجايي؟؟ .....
کاش میدانستیم زندگی با همه وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و پس مردن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست
زندگی جنبش و جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند
اندکی در لحظه هایت جستجو کن
شب تنهایی با هم..
شاید اینگونه سزاوار فراموشی نبود
چقدر با عجله...
غبار می تکانی از ردپای آخرین خاطراتمان
کنون ای اولین و آخرینم
کاش احساس آبی مرا می شنیدی.
تا همیشه به تماشای شب میروم
و تکه هایی از عشق مدفون میراث من است
و قلمی که هیچ گاه نتوانست آخرین حرفهای مرا با تو بگوید
پرواز خاطره دیگری بود تا بتوانم در آسمان آبی دلی پرواز کنم و غافل از اینکه شاید تو هم مرا به سخره گیری،سنگ برداری و به سوی من پرتاب کنی اوج گیرم
اما من نه آنم که از اوج دل تو رو به سوی زمین بردارم.
نازنین با من چرا؟
چرا باید مرا به خاطر این جسارت دوست داشتنی چنین به دار ملامتم کشی؟چرا؟
خوب می دانم فردا نزدیک است و شاید روزنه توانم یافت تو نور حقیقتی را بر تو نشان دهم،دست بر دیدگانت کشم و بگویم نازنین بنگر...
بنگر به اینکه قلب زخم آلود این پرنده عشق که روزی سنگ تمسخر به او میزندی هنوز بی تاب است،هنوز می تابد و هنوز منتظر بازگشت توست...(*)(*)
به امید آنروز خواهم نشست...xx:
در سحرگاه، سر از بالش خوابت بردار!
كاروان هاى فرمانده ى خواب از چشمت بيرون كن!
باز كن پنجره را!
تو اگر باز كنى پنجره را، من نشان خواهم داد،
به تو زيبايى را.
من تو را با خود تا خانه ى خود خواهم برد
كه در آن شوكت پيراستگى
چه صفايى دارد. آرى از سادگيش،
چون تراويدن مهتاب به شب، مهر از آن مى بارد.
باز كن پنجره را، من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات،
آب اين رود به سرچشمه نمى گردد باز؛
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز.
باز كن پنجره را!
-صبح دميد!
روزی که طلب کردی بمانم ماندم عشق نابت را چشیدم، دگری را راندم
محض تو این دل دگر بار جان گرفت عشق نابت قصه را از سر گرفت
گو ما را عشق بی هجران چه سود عشق نابت هجر را نالان نمود
روزها را شبی باشد، لیالی را روز عشق نابت شب ندارد، روزِ روز
محض تو بار دگر شد همدمم صبر و گذشت عشق نابت کم نشد در این هشت
هشت را هشتاد کند عزم وجود عشق نابت هست تثبیت وجود
عاشقی کردم، دلم بود در گرو عشق نابت سر به بیرون زد ز نو
ناز شصتت، حسرتت سامان گرفت عشق نابت حرفها در بر گرفت
گو مرا ره گنجاندن عشق در باور عشق نابت ناب است، بس برای باور
حرف او عشق است، ایزد هست گواه عشق نابش نور است بهر هر گم کرده راه
یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری، کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی میخرید؟!!!
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب، ای سرانگشت کلید باغ های سبز
چشم هایت برکه ی تاریک ماهی های آرامش
کولبارت را به روی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی….
( فروغ فرخ زاد )
.
.
.
پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خواب ها تراوید
یا دست خیال من، تنت را
از مرمر آب ها تراشید….
( فروغ فرخ زاد )
.
.
.
از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را میخواند مرغی از دور
میخواند به باغ سبز خورشید….
( فروغ فرخ زاد )
.
.
.
چشمان تو رنگ آب بودند
آندم که تو را در آب دیدم
در غربت آن جهانی بی شکل
گویی که تو را به خواب دیدم
یک لحظه تمام آسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و تو را و زندگی را
در دایره های نور دیدم….
( فروغ فرخ زاد )
.
.
.
دستانت را دراز کردی
چون جریان های بی سرانجام
لبهایت با سلام بوسه
ویران گشتند روی لبهام
( فروغ فرخ زاد )
چشمان تو رنگ آب بودند
آندم که تو را در آب دیدم
در غربت آن جهانی بی شکل
گویی که تو را به خواب دیدم….
( فروغ فرخ زاد )
.
.
.
بسکه لبریزم ازتو میخواهم
چون غباری زخود فرو ریزم
فروغ فرخ زاد
.
.
.
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین ننگ گرفته است به بر
همه گفتند: مبارک باشد
دخترک گفت: دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد….
( فروغ فرخ زاد )
.
.
.
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است ببر….
( فروغ فرخ زاد )
.
.
.
رفته است و مهرش از دلم نرود
ای ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست….
( فروغ فرخ زاد )
بادلی که بویی از وفا نبرد
جور بیکرانه و بهانه خوشتراست
درکنار این معاشران خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
فروغ فرخ زاد
.
.
.
ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم….
(فروغ فرخ زاد)
.
.
.
آه، ای خدا چگونه تو را گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم….
( فروغ فرخ زاد )
.
.
.
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشائی
بر روح من صفای نخستین را….
( فروغ فرخ زاد )
.
.
.
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نفس پرستی را….
( فروغ فرخ زاد )
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگرهم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
(فروغ فرخ زاد)
.
.
.
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاری ام پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر….
( فروغ فرخ زاد )
.
.
.
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را….
( فروغ فرخ زاد )
.
.
.
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
(فروغ فرخ زاد)
.
.
.
عالمی دیگر بباید ساخت، وز نو، آدمی.
( حافظ )
.
.
.
من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این همه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبه ای ورای مستی دانم….
(خیام)
.
.
.
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم.
( فروغ فرخ زاد )
هزارسطر نوشتم و خط زدم...
بی گمان این ها را هم خط خواهم زد
بی فایده است ...
حتی به کلمات نمی توان اعتماد کرد...
کلماتی که دوست شان می داری
خسته شدم..
خودتان خط بزنید...
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین میسوخت
کاش از شاخه سرسبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی
زمین عاشق شد و آتشفشان كرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا
رفت.
خدا یكی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینهام بگذارم
و قلبم باشد.
حالا هر وقت كه روحم یخ میكند، سنگ آتشینم سرد میشود و تنها
سنگش باقی میماند
و هر وقت كه عاشقم، سنگ آتشینم گُر میگیرد و تنها آتشاش
میماند.
مرا ببخش كه روزی سنگم و روزی آتش.
مرا ببخش كه در سینهام سنگی آتشین است
عشق از ناراستی شاد نمیشود
اما با راستی به شعف می آید
این عنصر را صداقت مینامم
کسی که عشق ورزیدن را میشناسد،راستی را
به اندازه همنوعش دوست میدارد
با راستی شاد میشود
اما نه با حقیقتی که به او آموخته شده است
نه با راستی نظریه ها
نه با راستی کلیساها
و نه با راستی این یا آن "ایسم"
او براستی شاد میشود با ذهنی پاک،فروتن
و بدور از پیش داوری و ناسازگاری
راستی را میجوید
و در پایان از آنچه می یابد شاد میشود
یکـــــــ حبه قنــــــد ،
درفنجـــان قهـــوه ی تلخـــــــ ..
شیرین نمیشـــود ..
دو حبه قنــــد ،
در فنجـــــان قهــــــوه ی تلخـــــــــ ..
شیرین نمیشــــود ..
سه حبـــه ، چهار ، پنج ..
.
.
اصلاً تو بگــو یک دنیـــــــــا قنـــد ،
در این دنیای تلخــــــــ ،
نه ..
اگـــر تــو نباشــــی فالِ این زندگــــــــــی ،
شیرین نمیشـــــود ... !
جملگی در حكم سه پروانهایم
در جهان عاشقان، افسانهایم
اولی خود را به شمع نزدیك كرد
گفت: آی، من یافتم معنای عشق
دومی نزدیك شعله بال زد
گفت: حال، من سوختم در سوز عشق
سومی خود داخل آتش فكند
آری آری این بود معنای عشق ...
کارد، نان مان را
به دو بخش مساوی تقسیم می کند.
از جایی بر لبه لیوان که تو آب خورده ای
دومین جرعه را سر می کشم.
بیا توی کفشهای من!
زمستان که می آید
پالتوی تو مرا گرم می کند.
ما با یک چشم گریه می کنیم
شب که به تنهایی خویش پناه می بریم
در خواب
رویاهایم با رویاهایت یکی می شوند.
گفتم از عشقت جدا شوم
و دل دیوانه ام را از بند عشق آزاد کنم
دل من محبوس است
در زندانی که
میله هایش حرف های عاشقانه ی تو
و زندانبانش چشمان دلربای توست
ای کاش نامه های عاشقانه ام رابه همراه کبوتران سپید
برایت با اشک های شبانه ام راهی می کردم
نه نه !
نمی توانم هرگز زندان دلت را رها کنم
من این اسارت را از آزادی اما بی تو بیشتر می خواهم
واگر حتی روزی
وقت آزادی ام فرا رسد
به کبوتران سپید خواهم گفت
که خاکستر تن بی جانم را برایت آورند
پنج ساعت مانده به تو
قدمهایم پنج ساعت و دستهایم
که دیگر تو را نمی بینند
تاریخ مصرف عمری که عاشقانه گذشت!
ببین چگونه آرامم نمی کند این چتر؟
کجا نمی روی؟
چتر را که از تو می خریدم
می دانستم همیشه هوایش هوایت را خواهد داشت
تنها هوایت
هوای مرا نداشت
- مرا که همیشه در هوای تو بودم-.
عشق را چون ماهی دریا های آزاد
لغزنده باید دید
عشق را چون تیره و تارهای طوفان
مبهم باید دید
عشق را همچو شقایق های وحشی
مغرور باید دید
عشق را همچون پرستو های مهاجر
رفتنی باید دید
لیک عشق را با امید باید دید
دروغ راستین من پر از حقیقتی عجیب
حقیقت نگاه تو پر از دروغ دلفریب
خیال آشنای تو تجسم دو چشمه اشک
غم و فراق و بی کسی ز عشق تو مرا صلیب
نگاه عاشقانه ات ورود زندگی به مرگ
تبسمی که می کنی برای دردها طبیب
تمام آرزوی شب شبیه چشم تو شدن
سیاه چاله دلت هوای عاشقی غریب
صدای سبز زندگی صدای خنده های تو
ز دوریت بهار من دلم نمی شود شکیب
تو باش تا که زندگی دوباره زندگی کند
و یا برو مرا بکش دوباره بر همان صلیب
پنج ساعت مانده به تو
قدمهایم پنج ساعت و دستهایم
که دیگر تو را نمی بینند
تاریخ مصرف عمری که عاشقانه گذشت!
ببین چگونه آرامم نمی کند این چتر؟
کجا نمی روی؟
چتر را که از تو می خریدم
می دانستم همیشه هوایش هوایت را خواهد داشت
تنها هوایت
هوای مرا نداشت
- مرا که همیشه در هوای تو بودم-.
عشق را چون ماهی دریا های آزاد
لغزنده باید دید
عشق را چون تیره و تارهای طوفان
مبهم باید دید
عشق را همچو شقایق های وحشی
مغرور باید دید
عشق را همچون پرستو های مهاجر
رفتنی باید دید
لیک عشق را با امید باید دید
دروغ راستین من پر از حقیقتی عجیب
حقیقت نگاه تو پر از دروغ دلفریب
خیال آشنای تو تجسم دو چشمه اشک
غم و فراق و بی کسی ز عشق تو مرا صلیب
نگاه عاشقانه ات ورود زندگی به مرگ
تبسمی که می کنی برای دردها طبیب
تمام آرزوی شب شبیه چشم تو شدن
سیاه چاله دلت هوای عاشقی غریب
صدای سبز زندگی صدای خنده های تو
ز دوریت بهار من دلم نمی شود شکیب
تو باش تا که زندگی دوباره زندگی کند
و یا برو مرا بکش دوباره بر همان صلیب
رفتی و قصر خيالم را فروريختی
رفتی و تاروپود عشق را گسستی
رفتی و از رفتنت داغها مانده به اين دل
رفتی و از رفتنت گُلها شدند گِل
رفتی و من ماندم و تاروپود از هم گسسته
تاروپود عشق،عشق گذشته
رفتی و من ماندم و خاطرات تلخ و شيرين
رفتی و من ماندم وياد ان روزهای ديرين
رفتی و ازآن پس نشد ماه تابان
رفتی و ازآن پس نبارید زابر باران
رفتی و از رفتنت خشکیدند جویبارها
رفتی و از ذفتنت پژمردند گلزاران
رفتی و من شدم چون مرغ عشقی تنها
رفتی اما،یادت ماند در دلها
برخیز با من
هیچ کس بیشتر از من
نمی خواهد سر به بالشی بگذارد
که پلک های تو در آن
درهای دنیا را به روی من می بندند.
آنجا من نیز می خواهم
خونم را
در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم.
اما برخیز،
برخیز،
برخیز با من
و بگذار با هم برویم
برای پیکار رویارویدر تارهای عنکبوتی دشمن،
بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند،
بر ضد نگون بختیٍ سامان یافته.
برویم،
و تو ستاره من،
در کنار من،
سر بر آورده از گٍل و خاک من،
تو بهار پنهان را خواهی یافت
و در میان آتش
در کنار من،
با چشمان وحشی خود،
پرچم من را بر خواهی افروخت.
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بد شگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
وخواب را فرا می خوانی)
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!
معنای زنده بودن من با تو بودن است
نزدیک ، دور سیر ، گرسنه رها ، اسیر دلتنگ ، شاد
آن لحظه ای که بی تو سرآید مرا مباد !
مفهوم مرگ من در راه سرافرازی تو ، در کنار من مفهوم زندگی است
معنای عشق نیز ، در سرنوشت من
با تو ، همیشه با تو ، برای تو زنده بودن است...
اگر ابربودي به انتظار اشكت مي نشستم
اگر مهر بودي در پرتوات خود را گرم مي كردم
اگر باد بودي چون برگ خزان خود را به دستت مي سپردم
اگر خدا بودي به تو ايمان مي آوردم
تا بداني دوستت دارم
اگر هيچ بودي از تو ابر سپيدي مي ساختم
از تو خورشيد با شكوهي به وجود مي آوردم
تو را نسيم ملايمي مي كردم
از تو خدايي بزرگ مي ساختم
وتو را مي پرستيدم
دلم
دایره کولی هاست
می رود
ده به ده
شهر به شهر
دلم
نی لبک چوپانان است
می نالد
صخره به صخره
نای به نای
دلم
چراغ کومه های کاهگلی ست
می سوزد
تاریک تاریک
دلتنگ دلتنگ
دلم
میراث دار عشق
میراث خوار غم.
رویا بهانه ای ست که دنیای هم شویم ؛ دنیا چرا بهانه ی ما را به هم زند؟
این خانه قایقی ست که آواره می شود؛ موجی اگرکرانه ی ما را به هم زند
پر کرده ای تمام مرا با تمام خویش ؛ شیرین شده تمامی مــــن در تمام تــو
قند آب می شویم تو و من مـیان هـــم ؛قاشق چرا میانه ی ما را به هم زنـد؟
این سیم های برق که هی تیر می کشند؛ وقتی که ما به خلوتشان تکیه می کنیم
باروت می شوند که شلیک تیر شان ؛ خواب کبوترانه ی ما را به هم زند
بی تو مرا شبی ست که فردا نمی شود؛ بی من تورا دلی ست که دریا نمی شود
آنقدر در همــیم که پیدا نمی شود ؛دستی که نظم خانــه ی مارا به هم زند
با هم ولی جدا به سفر فکر می کنیم؛ هر دو کنار هم به خطر فکر میکنیم
طوفــانی همیم نزائیده مادرش ؛ بـــــــــادی که آشیانه ی ما را به هم زند
شانه به شانه سر به سر هم گذاشتیم؛یک لحظه دست از سر هم برنداشتیم
فریاد ترجمان جدایی ست پس کجاست؛آن هق هقی که شانه ی ما را به هم زند
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای ...... عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا...
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می كند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،
آن وقت من اشتباه می كنم و او
با اشتباه های دلم حال می كند.
دیروز یك فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها كه خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی؟!
یادش به خیر
آن روزها
مكالمه با خورشید
دفترچه های ذهن كوچك من را
سرشار خاطره می كرد
امروز پاره است
آن سیم ها
كه دلم را
تا آسمان مخابره می كرد.
×××
با من تماس بگیر ، خدایا
حتی هزار بار
وقتی كه نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتراز ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
تقدیم برای پری قصه ها
باشد که همدلی و همدردی مرا پذیرا باشد:
ایکاشآشنایی ها نبود
دلبستگی ها نبود
تاریکی شب ،همیشه مهمان خانه ای نبود
آمدنی درکار نبود
ایکاش و هزاران ایکاش
گرهی بسته میان نگاه منو تو نبود
دستی به تمنای نوازش محتاج نبود
کلیدی برای گشودن قفل دل ها نبود
مهری بین شمع و پروانه نبود
ایکاش و هزاران کاش
من از یک شکست عاشقانه می آیم. بگذار همه برای این اعتراف تلخ
سرزنشم کنند.سرزنش هایشان را خواهم پذیرفت به بهانه تولد حقایق
غم انگیزی که درد را به درد می آورد و آتش را می سوزاند .شکست ن
ه برای پنهان کردن است و نه بهانه پنهان شدن.
آری من شکست خویش را از بلندای بلندترین قله ها و با صدایی هر چه
محزون تر به محزونی آواز نی لبک چوپان پهن دشت بی انتهای تنهایی
فریاد خواهم زد.
میگویند از طلوع صبح بنویس و نیز از آفتاب. ومن چگونه از خورشید
بنویسم زمانی که باران غم هجران تو پی در پی بر پنجره چشمانم
میزند .
پس از آن روز جدایی و فراق به دل بیقرارو بیچاره ی خود گفتم که باید
نفش شکستی تلخ و تیره را در خاطرات سپید خود با رنجی تیره تر
آذین کند.
آه ای مریم من ، ای مریم شبهای تارم ، ای تمامت هم خوبی و ای
وجودت همه یاس ، بی تو همچون فاخته ای در زمستانی سرد،
بنشسته بر شاخه درختی فرد چشم به راه آشنایی از دیار
غریبستانم.
محبوب من بیا
تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام
شور و نشاط عشق برانگیزد
من غرق مستی ام
از تابش وجود تو در جام جان چنین
سرشار هستی ام
من بازتاب صولت زیبایی توام
ایینه شکوه دلارایی توام
عشق را تن پوش جانم ميکني
چتري از گل سايبانم ميکني
اي صداي عشق در جان و تنم آن سکوت ساده و تنها منم
من پر از اندوه چشمان تو ام
آشناي دل پريشان تو ام
آتش عشق تو در جان منست
عاشقي معناي ايمان منست
کي به آرامي صدايم مي کني
از غم دوري رهايم مي کني
اي که در عشق و صداقت نوبري
کي مرا با خود از اينجا مي بري ؟
من زیر باران ایستادهام و انتظار تو را میکشم.
چتری روی سرم نیست!
میخواهم قدمهایت را، با تعداد قطرههای باران شماره کنم
تو قبل از پایان باران میرسی؟!
یا باران قبل از آمدن تو به پایان میرسد؟
مرا که ملالی نیست حتی اگر صدسال هم زیر باران بدون چتر بمانم
نه از بوی یاس بارانخورده خسته میشوم
نه از خاکی که باران غبار را از آن ربوده است
گفته بودی یا تو یا هیچکس!!!!
وای برمن چه کودکانه فراموش کرده بودم
که این روز ها هیچکس هم برای خودش نیست....
کسی حتی مهم تر از من!!!!
یادت هست روزی که آمدی و بر دلم آشیانه کردی؟؟
یادت هست که کنج تنهایی منو با خیالی خوش کردی؟؟
یادت هست که بر شاخسارم چون سنجاقکی نشستی؟؟
یادت هست؟؟
اکنون فقط نفس میکشم که به جای مرده ها خاکم نکنند !
اینگونست حال من!!!
اگر میتوانی برگرد وگرنه از حالم چیزی نپرس...
این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز!
این عشق تو سرپناه آخر من است ، و این دوست داشتنت ، تنها امید بودن من است…
بدون تو حرفی برای گفتن نیست به جز یک کلام : آن هم کلام آخر : خدانگهدار زندگی!
بدون تو جایی برای ماندن نیست و هیچ راهی برای زنده بودن نیست….
چشم به راه تو میباشم در این جاده زندگی ، با پاهای خسته و دلی پر از امید!
وقتی غروب می شود و تو نمی آیی دلم پر از خون می شود و چشمهایم پر از اشک…
باز به انتظار طلوع و آمدنت مینشینم ، دلم میخواهد آن لحظه
همچو خورشید در آسمان قلبم طلوع کنی ….
ای وای از فردا… و وای از آن روزی که آسمان ابری و دلگرفته باشد ….
آن زمان خورشیدی در آسمان نیست ، و باز باید به انتظارت نشست ….
نشست و گریست با همان دل پر از خون ، با آن پاهای خسته و قلبی شکسته….
این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز!
پاهایم....
به پای جاده رفت
دستانم.....
به دست باد
نگاهم....
در انتظار
دلم هم....
به هوای تو
و من ، برای خود هیچ ندارم!!!
بيش از اينها،آه،آري
بيش از اينها ميتوان خاموش مان
د
ميتوان ساعات طولاني
بانگاهي چون نگاه مردگان،ثابت
خيره شد در دود يك سيگار
خيره شد در شكل يك فنجان
در گلي بي رنگ بر قالي
در خطي موهوم بر ديوار
خيلي دور نيست لجظه اي كه تصميم به رفتن گرفتم
اطمينان كمي نداشتم به انجامش ...
اما الان ؛ ديگه نــه !
.
ناراحت مي شوم براي كوچه پس كوچه هاي اينجا
كوچه پس كوچه هايي كه هر كدام زخم زباني را بعنوان يادگاري
عده اي معلوم الحال يدك مي كشند ....
اما پاكي قلم را با پاسخگويي به قصه پردازي هاي بي خبران از بين نمي برم
در جواب قومي كه در عصر تكنولوژي ،
جز سلاح تخريب شخصيت و افكار ديگران ،
چيزي در چنته ندارند ، فقط سكــوت مي كنم ...
مي شكنم و بند مي خورم مدام
وصله وصله است تنم ، دلم ، تمام حس شاعرانه ام ؛
اما مي مانم ، پر تلاش تر از قبل عاشق تر از هميشه ....
تكيه گاهم نيستي آرام جانم نيستي
مي وزد طوفان درد بادبانم نيستي!
نيستي هروقت محتاج توام
امشبي كه سخت محتاج توام
امشبي كه مرگ مي خندد به من
مي رسم تا لحظه ي تنها شدن
قايقي بي بادبان و ناگزير
غرق روياهاي قايقران پير
بي هدف درگير امواج بلا
عشق من را مي برد تا ناكجا
تكيه گاهم نيستي آرام جانم نيستي
مي وزد طوفان درد بادبانم نيستي
چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت گرفته
به جاش یه زخم همیشگی به قلبت هدیه داده زل بزنی
و به جای اینکه لبریز کینه نفرت بشی
حس کنی هنوزم دوسش داری
چه قدر سخته دلت بخواد سرتو باز به دیوار تکیه بدی
که یـک بار زیر آوار غرورش همه وجودت له بشه
چه قدرسخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی
اما وقتی دیدیش هیچ چیز جز سلام نتونی بهش بگی
چه قدر سخته وقتی پیشته سرتو بندازی پایین و آروم اشک بریزی
چون دلت براش تنگ شده، اما آروم اشکاتو پاکنی تا متوجه نشه...
چون حتما فکر می کنه دیوونه ای!
چه قدر سخته وقتی پشتـت بهشه
دونه های اشک صورتت رو خیس کنه
امشبــ کـ آمدۓ در ـخوابـم
یادتـ نرود ـبوسه ـهاۓ گرمتــ را برایم
تـُهفه بیاورۓ
اصلا این بـار کـ بیایۓ
دیگـر یک لحظه ـهم
دستــ هایتـ را رـهـا نمۓ کنم
این بار مۓ برمت جایۓ
کـ خدا هم دستش بـ ِهمان نـرسد
آنـ وقتـ تـ ُ همیشه در ـکنارم خواهۓ مــاند
بدون وا ـهمه اۓ از رفتنتــ ...
فقط من و « تــ ُ »
فقط بگذار یک بــار دیگر رویاۓ
بــا تـُ بودنم را حس کنـم
فقط یک بــار . . .
دله من بازم گرفته ، تو كه پيشم نمياي
همه روزام غم گرفته ، تو كه پيشم نمياي
گلومو يك بغضه سنگين داره هي چنگ ميزنه
چشامو غبار گرفته ، تو كه پيشم نمياي
من ميگم دوست دارم باز ، اما تو ناز ميكني
تا ميگم بمون پيشم باز ، داري پرواز ميكني -
بيا تا ليلي و مجنون شويم ، افسانه اش با من
بيا با من به شهره عشق رو كن ، خانه اش با من
بيا تا سر به رويه شانيه هم رازه دل گوييم
اگر مويت چو رز هم شد پريشون ، شانه اش با من
سلام اي غم ، سلام اي آشناي مهربانه دل
پر پرواز باز كن چون پرستو ، لانه اش با من
تو كدوم كوهی كه خورشيد،از تو دست تو می تابه
چشمه چشمه ابر ايثار،روی سينه ی تو خواب
تو كدوم خليج سبزی،كه عميق اما ضلاله
مثل آينه پاك وروشن،مهربون مثل خياله
تو به قصه ها شبيه ای،ساده،اما حيرت آور
شوق تكرار تو دارم
وقتي می رسم به آخر...
تو پلِی،پل رسيدن
روی گرداب يه ترديد
منو رد ميكنی از رود...
منو می برِی به خورشيد...
تو رو دوست دارم مثل حس دوباره ی تولدت
تو رو دوست دارم وقتی می گذری همیشه از خودت
تورو دوست دارم مثل خواب خوب بچگی بغلت می گیرم میمیرم به سادگی
تورو دوست دارم مثل دلتنگی های وقت سفر
تورو دوست دارم مثل حس وقت سحر , مثل کودک تو راه , بغلت می گیرم با دل غریبم با تو می سپارم به خاک.
نمي گم عوض شدي تونه هنوزم مهربوني
حدسشومن زده بودم نمي خواي پيشم بموني
روزايه اول اين عشقو عشتياقت تازه تر بود
حالا با صد التماسم ديگه پيشم نميموني
يك روزي خوندم يك جايي از عزيز بي وفايي
واسه دوامه يك عشق عاشقوبايد بروني
رفتيو من تنها شدم با غصه زندگي
قسمته تو سفر شدو قسمته من آوارگي
اگر واست زحمتي نيست سر عهدمون بمون
منم تو رو سپردم دسته خدايه مهربون
دلم واست شور ميزنه اين دله بي خبر نزار
تو رو خدا با خوبيات روهيچ دلي اثر نزار
يك شب تو پاييز كه غمت سر به سره دل ميزاره
فرزانه همون كسيه كه بيشتر از همه دوست داره
توكه نيستي ... تو كه نيستي قلبه عاشق بي قراره
آرزويه تو رو داشتن باز تو رو يادم مياره
تو بدون كه بي تو هرگز شبه من سحر نميشه
جز تو چشمام واسه هيچكي نميباره ، تر نميشه
هنوزم حسه نيازت از تو قلبه من نرفته
كاش بدوني ، كاش بدوني زندگي بي تو چه سخته
saeedfarzi
05-08-2012, 15:45
دنگ دنگ
آی بيا پهلوان، وارد ميدان بشو
نوبتت آخر رسيد...
معرکه کشتی تو با خداست
اين طرف گود منم يک تنه،
آن طرف گود خدا با همه
زور خدا از همه کس بيشتر
زور من از مورچه هم کمتر است
آخرش او می برد
او که خودش داور است
بازوی من را گرفت
برد هوا، زد زمين
خرد شدم اين چنين...
آخر بازی ولی،
گفت: بيا
جايزه بازی و بازندگی
يک دل محکم تر است
يک زره آهنی
پاشو تنت کن ولی،
باز نبينم که زود
زير غمم بشکنی...!
----------------------------------------------
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
آیینه به تو ، خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
تا خدا ، یک رگ گردن باقی است
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده
---------------------------------------------------------------------
یکشنبه وعده بود بیایی، چرا هنوز...؟
این هفته هم گذشت و ندیدم تو را، هنوز
شــاید کنار غــــربت یک جاده مانده ای
در ازدحـــــام فاجعه ی برف، یا هنوز...
اینجا تمام خــــاطره هایم، کپـــک زذند
من مانــده ام مگر که بیایی، بیـــا هنوز
یکشنبه های ساده که از راه می رسند
یک جفت چشم، مانده به راه تو تا هنوز
اینجا به روی برف تن جاده مانده است
یک چتـــــر پاره پاره و یک رد پا، هنـــوز
هــــرگز نیامدی و چه بی رنگ مانده اند
تقــــویم های کهنه و یکشنبه ها، هنوز
saeedfarzi
05-08-2012, 15:48
من شنبه آمدم که ببینم تو را نشد
یکشنبه آمدم همه صف بود و جا نشد
رفتم دوشنبه نذر کنم آستانه را
آن روز هم قضا شد و نذرم ادا نشد
گفتم سه شنبه فکر تو از سر به در کنم
زالوصفت خیال تو از من جدا نشد
اما چهارشنبه دگر هیچ کس نبود
تا از دلم بگویم و اینکه چرا نشد
چون پنجشنبه شد به مزارم سری بزن
بر سنگ من بخوان که چرا عقده وانشد
جمعه تو هم کنار منی! شک در این نکن !
دردی که جز به خاک مزارم دوا نشد
-------------------------------------------------------------------------------
بهشت وعده ی پوچی تا جهنم است
اگر چه سیب نباشد، هنوز آدم هست
به آیه آیه قرآن مرا مجاب مکن
که در صراحت تو نکته های مبهم است
چرا قبول کنم ماجرای یوسف را
که شعله شعله عصیان درون من هم هست
مسیح نطفه ی سربسته ای ز خون خداست
مگر نه عشق و هوس در خدا و مریم هست
به تکه ای ز بهشت مرا فریب مده
بهشت وعده ی پوچی است تا جهنم است...
--------------------------------------------------------------------------------
و درد
که این بار پیش از زخم آمده بود
آنقدر در خانه ماند
که خواهرم شد
با چرک پرده ها
با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم
و تن دادیم
به تیک تاک عقربه هایی
که تکه تکه مان کردند
پس زندگی همین قدر بود ؟
انگشت اشاره ای به دوردست ؟
برفی که سال ها
بیاید و ننشیند ؟
و عمر
که هر شب از دری مخفی می آید
با چاقویی کند
...
ماه
شاهد این تاریکی ست
و ماه
دهان زنی زیباست
که در چهارده شب
حرفش را کامل می کند
و ماهی سیاه کوچولو
که روزی از مویرگ های انگشتانم راه افتاده بود
حالا در شقیقه هایم می چرخد
در من صدای تبر می آید.
آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج
وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند
رفتارتان چقدر شبیهم بود
در من فریادهای درختی ست
خسته از میوه های تکراری
من ماهی خسته از آبم
تن می دهم به تور
تور عروسی غمگین
تن می دهم
با علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است.
پس روزهایمان همین قدر بود؟
و زندگی آنقدر کوچک شد
تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم.
در تو آواز ميشود
تنها، مهتاب
در انديشهي روي تو نيست
گاهي باغچه
در فصل نارنج
بر چشمهاي منتظر شبنم
تار ميزند ياد تو را
بر شانههاي برهنه شهر
آهنگ حماسهي تو ميبارد
حتي بيخبرترين ترانه
در خلوت نگاه تو آواز ميشود
بيدرد نيست
وقتي که ساقههاي سبز تو ميخشکد
قلب من ترک برميدارد
به من بگو چگونه
هزاران بار در حريق چشمانت سوختم
اي ماندني ترين نگاه
هزاران بار در طوفان نيستي ات گم شدم
اي ماندني ترين هستي
هزاران باردر ساز شعرت رنگ شدم
اي فريبنده ترين شعر
هزاران بار از جام باده ات مست شدم
اي لبريز ترين مستي
حال به من بگو
در
زيبا ترين نگاه
ماندني ترين هستي
فريبنده ترين شعر
و لبريز ترين مستي
چگونه فقط
كوچه هاي ذهنم را
با خيال تو خوش كنم
مکتب من عشق است
شاخه ها مکتبشان روییدن
رودها مکتبشان جوش و خروش
مرغها مکتبشان پرواز است
لاله از سبزه نمی پرسد
تو چرا سبزی
خزه پوشان بلند
بوته را دست نمی اندازند
مکتب من عشق است
در تو آواز ميشود
تنها، مهتاب
در انديشهي روي تو نيست
گاهي باغچه
در فصل نارنج
بر چشمهاي منتظر شبنم
تار ميزند ياد تو را
بر شانههاي برهنه شهر
آهنگ حماسهي تو ميبارد
حتي بيخبرترين ترانه
در خلوت نگاه تو آواز ميشود
بيدرد نيست
وقتي که ساقههاي سبز تو ميخشکد
قلب من ترک برميدارد
به من بگو چگونه
هزاران بار در حريق چشمانت سوختم
اي ماندني ترين نگاه
هزاران بار در طوفان نيستي ات گم شدم
اي ماندني ترين هستي
هزاران باردر ساز شعرت رنگ شدم
اي فريبنده ترين شعر
هزاران بار از جام باده ات مست شدم
اي لبريز ترين مستي
حال به من بگو
در
زيبا ترين نگاه
ماندني ترين هستي
فريبنده ترين شعر
و لبريز ترين مستي
چگونه فقط
كوچه هاي ذهنم را
با خيال تو خوش كنم
مکتب من عشق است
شاخه ها مکتبشان روییدن
رودها مکتبشان جوش و خروش
مرغها مکتبشان پرواز است
لاله از سبزه نمی پرسد
تو چرا سبزی
خزه پوشان بلند
بوته را دست نمی اندازند
مکتب من عشق است
شرار عشق
شادم که در شرار تو می سوزم شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش بر جان من شراره دیگر نیست
شب ها چو در کنار نخلستان کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی از موج های خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر تا روح بیقرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم هر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی پر می کشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی باز در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تب دارم کز آفتاب شهر تو می سوزم
در دل چگونه یاد تو می میرد یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزیست کاو را هزار جلوه ی رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها تو را به گوشه تنهایی در یاد آشنای تو می جویم
جدایی
جدايي تاريک است و گس
سهم خود را از آن ميپذيرم
تو چرا گريه ميکني؟
دستم را در دست خود بگير
و بگو که در يادم خواهي بود
قول بده سري به خوابهايم بزني
من و تو چون دو کوه دور از هم
جدا از هم
نه توان حرکتي
نه اميد ديداري
آرزويم اما اين است
که عشق خود را
با ستارههاي نيمههاي شب
به سويم بفرستي . . .
دارم ميرم ولي پاهام...ندارن طاقت رفتن
اينم تقديره ما بوده...يكي رفتن، يكي موندن
دارم ميرم ولي اشكم...گرفته سويه چشمامو
براي اولين باره...داري ميبيني اشكامو
نگاهم ميكني اما...نگاهت خيس و غمگينه
سكوتت اين دمه آخر...رو قلبم خيلي سنگينه
عبورم كاره دنيا بود...گذشتن آخرين راهه
ديگه بعد از تو شبهامم...ميدونم خالي از آهه
وجودم ميره اما دل
ميمونه تا ابد پيشت
اگه دورم ولي بازم
منو ميبيني نزديكت
مبادا منتظر باشي...ميدونم بر نميگردم
اگه امروزو ميديدم...بهت عادت نميكدم
كسي جاتو نميگيره...تو قلبم لحظه اي حتي
خيالت مرحمم ميشه...نميمونم تكو تنها
نگو دلگيري از دستم...همش تقصيره دنيا بود
تمومه آرزوهامون فقط تكراره رويا بود
چه می شد که مرزی نبود
برای نثار محبت
و انسان کمال خدا بود چرا نه؟
چه می شد که نبض گل سرخ
طپشهای هر قلب عاشق
وعشق آخرین حرف ما بود
چرا نه؟ . . . چرا نه؟
چه می شد که دست من و تو
پل محکم عشق می شد برای تمامی دنیا
و دنیا پر از شوق پروانه ها بود
و جنگل رهاورد گل دانه ها بود
چرا نه . . . چرا نه؟
چه می شد که اندوه ما را
شبی باد همراه می برد
و فردا هوایی دگر داشت
گل مهربانی به بر داشت
چه می شد که خواب گل سرخ
به رویای ما رنگ میزد
و رویا همان زندگی بود
چرا نه؟ . . . چرا نه؟
و دل شیشه غصه بر سنگ میزد
چه می شد که انسان عاشق
دلش بال پروانهها بود
و با عشق می ماند، با عشق میخواند
چه می شد که انسان کمال خدا بود
چرا نه؟ . . .چرا نه؟
چه می شد بلوغ ستاره
فضای شب تیره زندگی را
پر از شعر خورشید می کرد
چه می شد فروغ سپیده
کویر همه آرزوی ما را
گلستانی از عشق و امید میکرد
چه می شد که هو هوی مرغ شباهنگ
دل صخره و کوه را آب می کرد
و دریا حریم غم و غصه هاشو
گذرگاهی از عشق مهتاب می کرد
چرا نه؟ . . . چرا نه؟
فريدون فروغي
درد
باید اتفاق مهمی روی دهد تا واژه عشق تنها یک بار بر لبان ما بنشیند-
و این خبر از هیچ پیامد خوشی ندارد.
فرزانگی نوشته اند که هر قدر واژه ای کمتر بر زبان آیدبیشتر به گوش می رسد .
زیرا به باور آنان:
آنچه نتواند بر شیار لبان برقصد ژرفای جان را سوزد.
شاید.
"کریستین بوبن"
سکوت .اتاق ونوری ملایم که آن را فراگرفته .
پرندها ، آسمان ،پرواز
نسیم، خنکی ،اقاقیا
آرزوها ،خاطرات،نگاه
موهایم را نسیم تکان میداد آرامشی ابدی را درونم احساس می کردم
.می خواستم که متوقف شود هر آنچه که در این لحظه است .
غروب است اکنون من نیز همراه پرستو ها اوج گرفته ام .
معلق شده ام در فضا .
تمام ذرات تنم بلوری شده اند ومن حبابی نا مرئی گشته ام .
می چرخم و می چرخم و آرزو میکنم که این تهی شدن به پایان نرسد
.و با این آرزوبه گردشم ادامه می دهم
رسم روزگار
گریه کردم گفتندبچه ای .
خندیدم گفتند دیوانه ای.
جدی بودم گفتند مغروری .
شوخی کردم گفتند سنگین باش.
حرف زدم گفتند پرحرفی.
ساکت شدم گفتند عاشقی.
حال که عاشقم می گویند گناه......
چقدر ساکت برید از من، ندیدم که معطل شه
معمای عجیبی بود، چقدر خوبه اگه حل شه
نه اشکش رو در آوردم، نه از عشقم فراری بود
یعنی هر چی بهم میگفت، تمومش سر کاری بود
نمیدونم با کی رفته، شاید تنها سفر کرده
هنوز هیچ چیزی معلموم نیست، شاید دوباره برگرده
حالا موندم با تنهایی، شبا گریه و بیداری
فقط یک گوشه میشینم ندارم حس هیچ کاری
هنوز داغم نمیفهمم دوباره پشت پا خوردم
بهم میگفت دوسم داره، گذاشت و رفت و جا خوردم
مثل یه آدم گیجم، به یه نقطه شدم خیره
ازم دلخور نبود اما، چرا نگفت داره میره
چقدر ساکت برید از من، ندیدم که معطل شه
معمای عجیبی بود، چقدر خوبه اگه حل شه
نه اشکش رو در آوردم، نه از عشقم فراری بود
یعنی هر چی بهم میگفت، تمومش سر کاری بود
در این حالی که هستم ،چگونه در هوایی نفس بکشم که در کنارت نیستم؟
در این جایی که هستم ،چگونه بنشینم در این حال بی قراری ام …
دائم قدم میزنم ، پنجره را باز میکنم و به خیال تو خیره میشوم به آن دور دستها
در این حسرت سرد ، جز خیال بودنت همه چیز از سرم رفت …
چیزی که در دلم مانده ، تو هستی که مرا تا اوج دلتنگی ها میکشانی
میکشانی به جایی که نای بی قراری را هم ندارم…
چون دلتنگی از دلم بی قرارتر شده ، هنوز انتظار به سر نرسیده و دلم عاشق این انتظار شده
دیگر دردی ندارم که درون دلم نهفته شود ، مگر برایم جز نبودن تو درد دیگری هم در این دنیا است؟
بی خیال دنیا ، بی خیال این زندگی و تمام زیبایی هایش ، آنگاه که تو هستی زیباترین لحظه زندگی ام
به سوی من بیا ، به سوی منی که شب و روزهایم یکی است ، به سوی منی که هر جا نگاه کنم، تو را میبینم ، تا چشم بر روی هم میگذارم چشمانت را میبنم و اینجاست که رویای زیبای چشمانت نمیگذارد که بخوابم …نمیگذارد آرام بمانم ….
با دیدن دوباره تو همه چیز را از یاد میبرم ، نمیدانم کجا هستم و از کجا آمده ام ، تنها میدانم به عشق تو است که با شوق به دیدار تو آمده ام…
دوستت دارم ای تو که در قلبت نیستم ، میخواهمت ای تو که مرا نمیخواهی
حسرت شده برایم آن لحظه که بگویی مرا میخواهی…
همه میدانند ،دلم تنها تو را میخواهد ، اما چه افسوس که عشق نغمه غمگینی برایم میخواند
در حسرت تو ماندن مثل لحظه ی بی بال و پر پریدن است ، در حسرت تو ماندن ، مثل لحظه ی در کویر خشک دویدن است ، مثل بی هوا نفس کشیدن است…
عاشقت هستم عزیزم ، کجایی که بی تو دارم شب و روز اشک میریزم…
عاشق هستم و تنها ، هیچکس نمیفهمد حال مرا …
دوستت دارم ای تو که نمیدانی قلبم دیوانه ی تو است، تمام وجودم پر از تمنای تو است…
همیشه در رویاهای خودم به سر میبرم ، چقدر دلخوشی به قلبم بدهم؟؟؟ ، تا کی به خیال آمدنت از آن دوردست ها به سوی سایه ی خیالی ات بدوم؟
نه انگار نمیشود همچنان تنها به خیال داشتنت زندگی کرد ، یخ زده ام دیگر در این اتاق سرد…
هر چه خورشید میتابد آب نمیکند این تن یخ زده را …
دوستت دارم ای تو که در قلبت نیستم ، میخواهمت ای تو که حتی برایت آشنا نیستم…
غریبه ای از خاک تنهایی که عاشق تو است ، مدتهاست تنها و گرفتار تواست…
همیشه شب را به عشق بودنت سر میکنم ، فردا که می آید روز را از نو با حسرتی سرد شب میکنم…
مرا شبیه خودم مثل یک ستاره بکش!
شبیه من که نشد خط بزن دوباره بکش
مرا شبیه خودم در میان آتش و دود
شبیه چشم و دلم غرق صد شراره بکش
و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب
بسوز و قلب مرا پاره پاره پاره بکش
و زخم های دلم را ببین و بعد از آن
لباس بر تن این قلب بی قواره بکش
بخند!خنده ی تو شعله می زند بر من
بخند و شعله ی من را به یک اشاره بکش
برای بودن من عشق را نشانه بگیر
و خط رد به تن هرچه استخاره بکش
ببین ستاره شدم با تو ای بهانه ی من
مرا شبیه خودم!مثل یک ستاره بکش
من با تـو قسمـت میکنم تنهاییم را
مجموعه ی آشفــته ی شـیداییم را
پر میکشد تا بیکرانهـا این دل من
آرام کن این مرغـــک صحـراییم را
آییـنه ام آییـنه ی چشمـان ســبزت
تکثیر کن با چشــم خود زیباییم را
دستم بگیر ای آشـنا تا با حضورت
پیـــــدا کنم دنیــای ناپـیــــــداییم را
در کوله بارم جـزغم تنهـاییم نیست
پس با توقسمـت میکنم تنهـاییم را
راه خودت را برو ، کاری به کار دلم نداشته باش
بیش از این مرا خسته نکن ، مرا بازیچه آن قلب نامهربانت نکن
دیگه طاقت ندارم ، صبرم تمام شده و دیگر نای اشک ریختن ندارم
ماندم و باور نکردی ، ماندی و در حقم بی محبتی کردی ، رفتی و شکستم
دوباره آمدی و من شکسته لحظه ای شکفتم ، دوباره پرپرم کردی ، ریشه ام را از جا کندی و راحتم کردی….
نه خودت را میخواهم ، نه خاطره هایت را ، برو که عشقت را گذاشتم زیر پا
گرچه هنوز برای دلم عزیزی ، گرچه گهگاهی هوس بودنت را میکنم ، به سراغم نیا که دوباره دلم را نفرین میکنم
راه خودت را برو ، بی خیال من شو ، نه قلبم به درد تو میخورد نه احساسم ،اگر بازی را شروع کنم دوباره میبازم
دیگر عشقت برایم رنگ و رویی ندارد ، آغوشت را باز نکن که جز هوس لذتی ندارد…
نه افسوس گذشته را میخورم ، نه حسرت آینده را ، دلم میسوزد که چرا قلبم را فدا کردم در این راه
راهی که مال من و تو نبود ، اگر هم خودم خواستم ، جنس تو از عشق نبود ، اگر عاشقت شدم اشتباه از قلب ساده ام بود…
بعد از اینهمه بی وفایی هایت ، دیگر به دنبال چه هستی ، با چه زبانی بگویم ، تو آن کسی که من میخواهم نیستی ، نیستی که دلم را آرام کنی ، نیستی که در هوای سرد دلتنگی ها مرا گرم کنی..
نه دیگر بودنت را نمیخواهم ، التماس نکن که دیگر نمیمانم!
به آنجا رسیده ام که می دانم..
دنیا مال خودش نیست..
و من مال خودم نیستم..
من زندگیم را..
برای کس دیگری زندگی کردم..
که نمی دانم کیست!!
حتی زحمت باز کردن چشمانی که میپرستیدم به خود نداد
تا اشک خونینی که به خاک افتاد را ببیند
اشک افتاد و جان سپرد عاشق
و او سرمست از بازیی که تمام کرده بود
نماند و نماند و نماند و نماند و نماند
دروغ میگفت که میماند
بی رحمانه با دروغ
حتی حرمتی برای ثانیه هامان نگذاشت. ....
من خورشیدم
آن آتش فزون
با شعله ای چو خون
بالاتر از جنون
می سوزم از درون
می نازم از برون
بی سحر و بی فسون
تا هر زمان تو را بیاموزم
سبز شدن سبز ماندن
گفتی شمع سوخت تا به جمعی روشنی بخشد…
تو ! مرا قیاس می كنی با شمع ؟
من خورشیدم
درونم عجب آتشی است
كه تا فرسنگها زبانه می كشد
آتش عشق
نثار تو .
و حتی در شب هم
از آ ن سوی زمین گرمیم را به تو نثار می كنم
آن زمان هم من می سوزم
آیا میدانی ؟ می بینی ؟
شاید نه !چشمهایت را بسته ای
در خواب نازی شاید …در فكر ماه .
او را ستایش می كنی؟
درونش را ببین .
من خورشیدم من .
آن آتش فزون
با شعله ای چو خون
بالاتر از جنون
می سوزم از درون
می نازم از برون
بی سحر و بی فسون
در آسمان كنون ،
باور كن مرا
باور كن مرا
نمی دانم چرا آسمان این شهر با مردمش چند وقتی است که قهر
کرده..
نمی دانم چرا هر بار با سیاهی اش منت بارش را بر سر می گذارد
ولی آن را نثار نمی کند .
نمی دانم چرا نمی خواهد از آمدنش شاد شویم و همانند کودکان به
زیرش برویم و دستان خالی خویش را در برابر وسعت بی کران آن باز
کنیم و بگوییم ببار ...ببار...ببار...
اما می دانم که تو وقتی می باری با تمام وجودت خواهی بارید و
آمدنت همراه با بارشی کوبنده است....
دلم تنگ شده است ... از پنجره ی اتاقم به انتظار بارشت خواهم ماند
ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته
از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
یک سینه غرق مستی دارد هوای باران
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن
شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه
باید شود هویدا امشب دلم گرفته
ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو
پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است
فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
تنها ماندم و غریبانه
تنهاماندم و غریبانه
خاطرات مكررمان را دوره مي كنم ...
و به ياد مي آورم که شيريني بودنت را نباید فراموش کنم...
از تو چه پنهان خوب من :
من جز تـــــــــــــــــــو همه چيز را فراموش كردم!!!!
تــــــــــــــــــــو
آمدن تا خانه ی عشقت هزاران راه بود
شاهد دلدادگیهای شب من ماه بود
چون به جمع حاضران حضرت ات قسمت نشد
سهم من بهر تماشایت بسی کوتاه بود
سالها بهر ورود از تو اجازت خواستم
چون ندانستم کلید خانه ات یک آه بود
یک شبی مویه کنان فریاد کردم من تو را
من ندانستم که این بیتابی ام بیگاه بود
عاقبت در خلوت آن خانه راهم می دهی
آن زمان که ناله ام با خواستن همراه بود
دیدنت را از مه و مهتاب خواهش کرده ام
قستم از این تمنا انتظار و خود کم و گه گاه بود
آمدم هرشب ولی من راه را گم کرده ام
شاهد گمگشتگی هایم هلال ماه بود
گاه گاهی دل من
دوست دارد که برای تو فقط تنگ شود
می زند شور دلم
گاه برای تو فقط
دوست دارد نگرانت باشد
و برای گذر از هر خطر و حادثه ای
ديده بانت باشد
راسـ ـتی!
ايـ ـن شـ ـمـا نبـ ـوديـ ـد
كـ ـه يـ ـك روز،
نگـ ـاهتـ ـان را،
در چشمـ ـان مـ ـن جـ ـا گذاشـ ـتيـ ـد؟
از آن روز . . .
مـ ـن همـ ـه نشـ ـانی هـ ـای دنيـ ـا را گشـ ـتـه ام!
نشـ ـانی بـ ـدهيـ ـد،
نگـ ـاهتـ ـان را پـ ـس بگـ ـيريـ ـد!
وقتی نیست نباید اشک بریزی
باید بگذاری بغض ها روی هم جمع شوند و جمع شوند ....
تا کوه شوند ، تا سخت شوند ،
همین ها تو را میسازد...
سنگت می کند درست مثل خودش !
باید یادت باشد حالا که نیست
اشکهایت را ندهی هرکسی پاک کند ...
میدانی؟
آخر هرکسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد....
مقصر تو نيستي
دلم از لحني گرفته كه چشمهايش كور است ،
گوشهايش ناشنوا!!!
تنفسش ،
علف را هم براي سبز بودن دچار ترديد مي كند.
مقصر تو نيستي...
هوا، هواي معلولي است!!!
به خاطر من بر نمی گردی
لا اقل محض خاطر قاب عکس روی دیوار برگرد...!
...از روزی که رفتی،
هیچ اثری از لبخند ژوکوند در آن پیدا نیست!
هر چه بالا و پایین می پرم،
هر چه دلقک بازی در می آورم،
کک مونالیزا هم نمی گزد!
حتی پسته های آجیل خوری سیلور هم دیگر خندان نیستند
امشب شماره معشوقه ترا
از حافظه گوشی ام پاک کردم
که مبادا کم بیاورد غرورم
و دوباره به او بگویم
غریبه مواظب یار من باش !
نه نه نه
این سایه پشت در
ذره ای شبیه تونیست !
دستهای برفی ات
نه نه نه
ذره ای شبیه دستهای تو نیست !
در را می بندم
مادرم گفته است
در را به روی غریبه ها
باز نکن !
با تو ، از نام تو هم آبی ترم
خلوتی سرشار از نیلوفرم
عشق ، همرنگ نگاهت می شود
وقتی از چشم تو ، نامی می برم
لحظه های تازه ات را مثل گل
می گذارم لابه لای دفترم
وقتی از دست زمین و آسمان
لعنت و دشنام ، می ریزد سرم؛
خستگی های خودم را ، پیش تو
در کنار دفترم می گسترم
بعد از آن ، حرف دلم را بیت بیت
اندک اندک ، بر زبان می آورم
ما دو تا ، از خویش خالی نیستیم
تو لجوجی ، من پر از شور و شرم
گرچه تو از من ، کمی شیدا تری
من هم از تو ، اندکی عاشق ترم
تو اگر یک لحظه پروازم دهی
شاید از هفت آسمان هم ، بگذرم...
کدام سر نوشت
ترا . . ای هم سر نوشت
اینگونه مهربان به نام من رقم زد
که پشیمانی هم سرنوشت مرا دگرگون نکرد
پشیمان نیستم نه
سلام هایم را از تو پس نمی گیرم
حتی . . .
سلام های بی جوابم را
اگر دریا از جزر و مد و موجش گذشت
من هم از تو می گذرم
اگر پرستو از بال پروازش گذشت
من هم از تو می گذرم
تو از من عاشقانه می گریزی
و من بسان سایه ای عاشقانه تر به دنبال تو
دریا بدون امواجش باتلاق می شود
و من بدون تو صخره ای سر در گریبانم
پرستو بی بال می میرد
و من بدون تو سالهاست که مرده ام
به امید آن روز که هیچ پیوندی به خاطر بی وفایی از هم گسسته نشه...
به امید آنروز که هیچ دوستت دارم گفتنی به زبون هیچکس نیاد مگه اینکه از عمق وجود و عشق باشه...
به امید آنروز که هیچکس عشق رو فدای خودخواهیش نکنه...
به امید آنروز که دیگه هیچ دل شکسته ای غمگین و بیصدا سکوت نکنه...
به امید آنروزی که هیچکسی نباشه که به خاطر محبت و علاقه خودشو ملامت کنه...
به امید آنروزی که رشته محبت با بی وفاییها نازک و نازکتر و بلاخره گسسته نشه...
به امید آنروز که عشق معنای واقعی داشته باشه...
به امید آنروز که همه ما به خاطر بسپاریم که شکل گرفتن یک عشق بارها و بارها آسانتر از حفظ
اونه !! اون رو به آسونی از دست ندیم و گسسته شدن اون رو راحت نپذیریم و برای حفظ اون واقعا تلاش کنیم
و به امید آنروز که هیچ مدعی عاشق بودن ؛ در امتحان عشق نمره مردودی از معشوق نگیره ؛
به امید آنروز که ...
هنوز هم که می شنوم میگویند فلانی سبزه است.
شرم و خجالت را فراموش و....خیره اش میشوم.
نازنین!
نه در عمق نگاهشان دریا پیداست.
نه گوشهء ابرویشان خط اتصال تمامی نتهای موزون مهربانی است.
نه حرکت دستانشان به رقص آسمانی بید و باد شبیه است.
نه لحن حرف زدنشان آدم را مثل سیب از زمین میکند.. میبرد.. حوایی میکند.
نه طوبی جان......
اینها نمیتوانند مرا به یاد تو بی اندازند.
اینها_دختر آبان_نه از سلالهء مهر و بارانند.
نه پری رویاهای یک درمیان صادقهء کسی می شوند
نه میشود باشنیدن کلمات معصومانهء دوست داشتنشان
بی گناه
مست شد.
امتحان نکرده ام اما
بی گمان کسی تا به حال خاک گوشهء چادرشان را با بوسه نگرفته تا.....
بگذریم
به خدا من نمی آیم بنشینم اینجا شعر بگویم که
ببین چند خط یاد تو با قلبم قلمم چه میکند
خوب....تو بگو...
عاشق نباشم چه کنم.؟
اگر چه بود و نبودم یکی ست،باز مباد
تو را عذاب دهد گاه،جایِ خالی من
هوایِ بی تو پریدن نداشتم، آری
بهانه بود همیشه،شکسته بالی من
تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت
چه بی جواب سوالی ست، بی سوالی من!
سرزمين دلم سالها بر اثر جفای روزگار غريب و سرد به سرزمين يخ زده تبديل شده بود
تا اينکه وجود گرما بخش تو با آن نگاه پر اميد ، جوانه های سبز اميد را در دلم کاشت
و اينک دلم يکپارچه سبز است و اين سبزی را مديون آفتاب مهربانی توست
که بر ناکجاآباد دلم تابيدی و سيراب از هر مهربانی کردی.
کاش اين نور مهرت هرگز به غروب ننشيند
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه خويش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
می برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه
زينهمه خواهش بيجا و تباه
همه چیز تموم میشه و سه تا چیر باقی میمونه
تجربه و خاطره و گذر عمر
رقيب من !
تو مي داني
آن نازنين يارت
ــ عشق نافرجام من ــ
هر نيمه شب در خواب من پرسه مي زند ؟!
که هر شب سر همان قرار هميشگي
مي آيد و من از ترس خيانت از خواب مي پرم ؟!
امدنت را يادم نيست.
بيصدا امدي بي انکه من بدانم
بي اجازه ماندي بي انکه من بخواهم
اما اکنون ذره ذره ي وجودم ماندنت را تمنا ميکند
مهمان نا خوانده ي قلبم بمان که ماندنت را سخت دوست دارم
بمان براي باور من که لحظه لحظه ي زندگي خويش را با تو پيوند زده ام
بمان که سخت دوستت دارم
همان اندازه سخت است
که توصیف یک بوسه در شب
نامۀ عاشقانه را می گویم
گوش کن ...
زیباترین تصنیف های مرا
رؤیائی تنها
از سینۀ من می چیند
و بر شانۀ بادهای نیمه شب
از دهان کبوتری می خواند
که در وسعت دلدادگی
دوست داشتنت را
نفس نفس اوج می گیرد
بگذار با تو در من گم شوم
می هراسم از بیرون
همان اندازه سخت است
که تشنه ای
از سراب می نوشد
بی تو بودن را می گویم
نوشتن برایم سخت است
وقتی در آغاز نمی دانم
چه می خواهم بگویم
و در پایان نمی دانم
چه گفته ام
هر شب نامه های مرا
پس بشنو !
نمی دونم چرا دلم همش اسم تو را تکرار میکنه
میلی به زندگی ندارم ولی یاد تو به موندنم اصرار میکنه
همیشه تو هر لحظه فکر کشیدن تیغ روی رگهامم
و هیچ علاقه ای هم ندارم واسه دیدنه فردامم
ولی حیف که خودکشی یعنی جنگ با خدا
قایق قلبم به گل نشسته کمکم کن ای ناخدا
من که ثانیه های ساعتم اسم تو را تیک تاک میکنه
یاد توه که فکر مرگو از تو ذهنم پاک میکنه
چطور می تونم عشق تو را پیش همه انکار کنم
تا کی سراب نگاهتو جلو روم احضار کنم
و حرفای دلمو بهش بگمو کمی سبک بشم
نمی دونم خدا چی تو من دید که گذاشت عاشق بشم
تا کجا میخواهی بروی؟! اینهمه رفتنت چه فایده ای دارد اصلا؟
تا کجا میخواهی بروی؟!
اینهمه رفتنت چه فایده ای دارد اصلا؟
به پشت سرت نگاه کن!
این سایه ی تو نیست!
منم که به دنبال تو راه افتاده ام!
مثل بادکنکی به دست کودکی!
هرجا میروی با یک نخ به تو وصلم!
نخ را که قطع کنی میروم پیش خدا!!
تو که در باور مهتابی عشق
رنگ دریا داری
فکر امروزت باش
به کجا می نگری
زندگی ثانیه ایست
وسعت ثانیه را می فهمی
می شود مثل نسیم
بال در بال چکاوک
بوسه بر قلب شقایق بزنیم
بودنت تنها نیست
تو خدا را داری
و من آرامش چشمان تو را ...
چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم
نمیاد اونی که دلم میخواد
نمیاد اونی که رفته به باد
نمیاد اونی که عمر منه
نمیاد اونی که دل میکنه
دوباره دلم میخواد ببینمش
سرم روی شونش بذارم
ازچشام قطره ی اشکی نمیاد
نکنه دیگه دوسش ندارم
شعر من زمزمه ی یک خواهشه
ارزوم دیدنه روی ماهشه
میونه غربت این فاصله ها
قلب من همیشه چشم به راهشه
کاش میشد عشقمو باور بکنه
اونی که منو هرگز نمیخواد
نمیاد تموم عمرم نمیاد
نمیاد دیگه هیچ وقت نمیاد
دیدی دلم شکست!
دیدی چینی اصل قلب خویش
سپردم به دستهای خواهشت
دیدی بی حواس!
پایت به سنگ خورد،افتاد بر زمین...شکست
دیدی چه بی صدا دلم شکست!
دیدی حدیث عشق و جنونت فسانه بود
دیدی عاشقانه هایت فقط یک ترانه بود
دیدی عشق پاک من برایت بهانه بود
و کلام نگاهم برایت چه بیگانه بود
اگه سبزم اگه جنگل
اگه ماهی اگه دریا
اگه اسمم همه جا هست
روی لب ها تو کتابا
اگه رودم رود گنگ ام
مثه شبنم اگه پاک
اگه نوری به صلیبم
اگه گنجی زیر خاک
واسه تو قد یه برگم
پیش تو راضی به مرگم
تقديم به او كه نبود ولي حس بودنش بر من شوق زيستن داد . دلم براي كسي تنگ است كه آفتاب صداقت را به ميهماني گلهاي باغ مي آورد و گيسوان بلندش را به باد مي داد و دست هاي سپيدش را به آب مي بخشيد و شعرهاي خوشي چون پرنده ها ميخواند...
آرام اشک میریزم تا سکوت این خلوت عاشقانه نشکند.
در خلوت تنهایی ام برای دل خویش مینویسم ، نوشته هایی که شاید یادگاری باشد از روزهایی که همدمی نبود مرا تا سر بر شانه هایش گذارم و ناگفته هايم را برایش بازگویم
اشکهای مرا با خود ببر..
اشکهای من حکم الماس دارند برای تو...
توبودی که گفتی گریه نکن...
نمیخواهم یک دانه از این الماس ها را از دست دهم..؟؟
پس چرا رفتی؟
رهایم کردی؟
تا با درد هایم بمانم؟
تا به یاد روز های خوش الماس هایم را به حراج بگذار؟
از دیدن یادگاریت دلم میگیره ، اگه تو نیای این دل بی تو میمیره
هنوز صدای خندت تو گوشمه ، اون حرفا که بهم میزدی بی بهونه
این دلمه که واست میخونه ، از اون کارایی که کرده پشیمونه
بیا بیا عزیزم برگرد خونه ، این زندگیمه که بی تو یه زندونه ...
دل من تنگه برات ، بیا هنوز هستم عاشق اون نگات
ضربان قلبت ، میخوام بشم فدات ... می خوام بشم فدات...
خوب دیگه ! اینم رسمشه ، نمی خوام عشقم ازم خسته شه
حالا وقتشه قبل از اینکه شب بشه ، دست دستم تویه دستشه
بهش میگم حرفام یه خواهشه ، امیدوارم دوست داشتنت کم نشه...
گفت : مي خوام برات يه يادگاري بنويسم
گفتم:کجا ؟
گفت : رو قلبت
گفتم مگه مي توني ؟
گفت : آره سخت نيست ، آسونه
گفتم باشه .بنويس تا هميشه يادگاري بمونه
يه خنجر برداشت
گفتم اين چيه ؟
گفت : سيسسسسس
ساکت شدم
گفتم : بنويس ديگه ، چرا معطلي
خنجرو برداشت و با تيزي خنجر نوشت" دوست دارم ديوونه "
اون رفته ، خيلي وقته ، کجا ؟ نمي دونم
اما هنوز زخم خنجرش يادگاري رو قلبم مونده
دوست دارم ديوونه
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم بچشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لب هایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم بگوشش قصه عشق:
ترا میخواهم ای جانانه من
ترا میخواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه من
دلم مي خواد يه چيزي رو بدوني
ديگه نه عاشقي نه مهربوني
منم ديگه تصميمم رو گرفتم
اصلا نمي خوام که پيشم بموني
ديشب که داشتم فکرام و مي کردم
ديدم با تو تلف شده جووني
يه جا يه جمله ي قشنگي ديدم
عاشقو بايد از خودت بروني
چه شعرايي من واسه تو نوشتم
تو همه چيز بودي جز آسموني
يادت مياد منتم رو کشيدي ؟
تا که فقط بهت بدم نشوني ؟
يادت مي اد روي درخت نوشتي
تا عمر داري براي من مي خوني ؟
يادت مياد حتي سلام من رو
گفتي به هيچ کس نمي رسوني
حالا بيار عکسامو تا تموم شه
اگر که وقت داري اگه مي توني
نگو خجالت مي کشي مي دونم
تو خيلي وقته ديگه مال اوني
خوش باشي هر جا که مي ري الهي
واست تلافي نکنه زموني
نفس هایم یکی یکی تمام میشود
تصویرم در قاب ذهنت خاک فراموشی میگیرد
تو نمی آیی!
و من با ستاره های خاموش می مانم
و رنگین کمانی که آتش میگیرد
آوای باد انگار
آوای خشکسالیست
بگذار تا بگویم
تقدیر لاابالیست
وقتی که مرگ انسان
مانند سنگ باشد
دنیا به این بزرگی
یک کوزه سفالیست
باید که عشق ورزید
باید که مهربان بود
زیرا که زنده ماندن
هرلحظه احتمالیست........
یادمان باشد.......
اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پر پر شدنش سوز و نوایی نکنیم...
یادمان باشد........
سر سجاده عشق
جز برای دل محبوب دعایی نکنیم...
یادمان باشد.............
از امروز خطایی نکنیم
گرچه در خويش شکستيم صدایی نکنیم...
یادمان باشد..........
اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق به ناحق نکنیم...........
به نسیمی همه راه بهم می ریزد.....
کی دل سنگ تو را آه بهم می ریزد؟!
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ماه بهم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه بهم می ریزد
هرچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه ی کوتاه بهم می ریزد
آه...............
یک روز همین آه، تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک آه بهم می ریزد..........
مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خويش نگفتند سخن
که در آنجا که" تو" يی
بر نيايد دگر آواز از "من"!
ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد
هر چه ميل دل دوست،
بپذيريم به جان،
هر چه جز ميل دل او ،
.......................................بسپار م به باد!
آه !
باز اين دل سرگشته من
ياد آن قصه شيرين افتاد:
...........
در زمانی که چو کبک، خنده می زد " شيرين"،
تيشه می زد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس،
نه توان کرد ز بي دردی "شيرين" فرياد.........
همه با آينه گفتم ، آری
همه با آينه گفتم ، که خموشانه مرا می پاييد ،
گفتم ای آينه با من تو بگو
چه کسی بال خيالم را چيد ؟
چه کسی صندوق جادويی انديشه من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رويايی گل های مرا داد به باد؟
سر انگشت بر آيينه نهادم پرسان :
چه کس آخر چه کسی کشت مرا
...................
آينه
اشک بر ديده به تاريکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد....
در كنج دلم عشق كسي خانه ندارد
كس جاي در اين خانه ويرانه ندارد
دل را به كف هركه دهم باز پس آرد
كس تاب نگهداري ديوانه ندارد
در بند جهان جز دل حسرت كش ما نيست
آن شمع كه مي سوزد و پروانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پاي
ديوانه سر صحبت فرزانه ندارد.........
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دريغا به برم می شکند.........
دنیای این روزای من همقد تن پوشم شده
اونقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده
تنها مدارا می کنیم....... دنیا عجب جایی شده
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم
در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم
هر روز این تنهایی رو فردا تصور میکنم
هم سنگ این روزای من حتی شب تاریک نیست
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست........
ديشب دوباره با يادت چشام بارون باريد اونم رو سنگ فرش خيابون وسط يه مشت بي درد.............
به خدا مي گفتم
خدا من كه به گلم دست نزدم چرا داري پرپرش مي كني؟!!!
صبح جوابمو داد......!
گفت داري رقيبم ميشي! بايد ازت بگيرمش تا فقط مال خودم باشه......
خداجونم دوست دارم........ باهاش مهربون باش
هرکاری کردم که تورو گم کنم از خاطره هام
به دره بسته خوردم و باز از تو گم شد لحظه هام
خاطره های بودنت چه جور فراموشش کنم؟
دلی که تو آتیش زدی چه جوری خاموشش کنم؟
جای نگاتو پر نکرد، هیچ کسی با هرچی که بود
انگاری تو خون منی، تو پوست و گوشت و تار و پود
دروغ نمیگم بعد تو خیلیا رفتن اومدن
اما توی نگاه من هیچکدومش تو نشدن
فکر نکنی ازت می خوام، بیای و با من بمونی
اینا رو گفتم که فقط صداقتم رو بدونی................
چه خوش است حال مرغي كه قفس نديده باشد
چه نكوتر آنكه مرغي زقفس پريده باشد
پر و بال ما بريدند و در قفس گشودند
چه رها، چه بسته مرغي كه پرش بريده باشد
من از آن يكي گزيدم كه بجز يكي نديدم
كه ميان جمله خوبان بصفت گزيده باشد
من اگرچه بر درختم ولي آن سياه بختم
كه رسيده باغبان و ثمري نچيده باشد.............
نمیاد حتی تو رویا دل ای دل
بی کسی رسمه تو دنیا دل ای دل
مگه من مردم که بغض کردی دل ای دل
دیگه عادت شده نامردي دل ای دل
آروم بگیر دیگه بسه دلم، دلم، دلم
هیچکی به دادت نمی رسه دلم، دلم، دلم
عادت بکن به تنهایی دلم، دلم، دلم
نداری تو دلش جایی دلم، دلم ، دلم
چشم انتظاری بسه، گریه و زاری بسه
هرچی غمه تو دنیا واسه هرچی بی کسه
باز بیقراری دلم، بازم می باری دلم
غصه نخور عزیزم، خدا رو داری دلم
آروم بگیر
دیگه بسه
دلم......دلم......دلم
کسانی که به فکرمون هستن رو به گریه میندازیم
ما گریه می کنیم برای کسانی که به فکرمون نیستن
و ما به فکر کسانی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن
این حقیقت زندگیه........
اشک رازیست...لبخند رازیست...عشق رازیست...
اشک آنشب لبخند عشقم بود...
قصه نیستم که بگویی...نغمه نیستم که بخوانی...صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی که چنان که بدانی...یا چیزی که چنان ببینی...من درد مشترکم را فریاد کن ...
دستت را به من بده دستهای تو با من آشناست...
ای دیر یافت که با تو سخن میگویم
بسان که ابر با طوفان...بسان که علف با صحرا...بسان که باران با دریا...بسان که پرنده با راهها...بسان درخت که با جنگل سخن میگوید...
زیرا که ریشه های تو را من دریا فته ام ...زیرا که صدای تو با صدای من آشناست
وفانکردی و کردم، جفا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم
کی ام؟ شکوفه ی اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم ، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم محبت تو گزیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
زدست شکوه گرفتم ، به دوش ناله کشیدم
به روی بخت ز دیده ،ز چهره عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم ،گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم ،به سر نبردی و بردم
ثبات عهده مرا دیدی ای فروغ امیدم
يادت مياد واست فال گرفتم؟!!!
اومده بود
"به حسن و خلق و وفا كس به يار ما نرسد............
.
.
.
از اون روز به بعد
هميشه فالم يه چيز ميومد
"ما زياران چشم ياري داشتيم..............
غم تنها ترین تنهای دنیا
تویی زیباترین زیبای دنیا
تو مثل امید یک قناری
قراری بر دل هر بی قراری
منم یلدای بی پایان عاشق
تو بودی مرحم زخم شقایق
تویی لالایی خواب خوش آواز
بالم را مشکن در اوج پرواز
نگاهت را می پرستم ای نگارم
فدای تار مویت هر چه دارم
بسه دیگه
دلم از غصه شکسته نمیگم عشقه تو بسه
بسه دیگه از بهاری که گذشته اون که رفته برنگشته
صدام صدای موندنه لحظه ی از تو خوندنه این دله نا امیدم را به زندگی کشوندنه
خودت میخواستی که برات شعر و ترانه سر کنم از کوچه باغ آرزو به یاده تو گذر کنم
بیتو دلم میگیره پرنده ای اسیره اگه نیای سراغم بدون که خیلی دیره
خدا کنه خودم را کنار تو ببینم گلی که دوسش دارم به دسته تو بچینم
به اوج دل نشاندمت
به رهگذار زندگي
زمانه گر خزان شود
تويي بهار زندگي
به پاكي دلت قسم
كه دل زتو نمي كنم
كه تكيه گاه من تويي
اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم
اگه بگم توآسمون عشق من فقط تویی
اگه بگم بهونه ی هرنفسم تنهاتویی
اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم
اگه بگم زندگیمو بذر بهارت می کنم
اگه بگم ماه منی هرنفس راه منی
اگه بگم بال منی لحظه ی پرواز منی
میشی برام ماه شبای بی سحر
میشی برام ستاره ی راه سفر
ولی بدون هرجا باشی یا نباشی
بدون اگه برای من هم نباشی عشق منی
برای تو شبا شعرا مو من داد می زنم
برای خوشبختی تو خدا رو فریاد می زنم
برای خوشبختی تو خدا روفریاد می زنم
خداروفریادمی زنم
تحمل می کنم بی تو به هر سختی به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی
به شرطی بشنوم دنیات آروم که دوستش داری از چشمات معلومه
یکی اونجاست شبیه من یه دیوونه که بیشتر از خودم قدرتو می دونه
به غم کسي اسيرم
که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من
که در او اثر ندارد
غلط است هر که گويد
دل به دل راه دارد..........
دل من ز غصه خون شد
دل او خبر ندارد
دلم گرفته اين روزا
غم خونه كرده تو صدام
بارون غصه انگاري
مي باره تو ترانه هام
دل بيا بريم
از عشق ديگه نگيم
درد عشقي كه كشيديم
جز خدا به كسي نگيم
رها کنیم پرنده های آسمون ندیده رو برو
رها کنیم تولد به انتها رسیده رو برو
جواب گریه های این دل شکستمو نده
جواب هق هق دل به گل نشستمو نده
دلم تو شک موندن پاهام تو کفش رفتن
گناه این جدا شدن نه از تو نه از منه
چیزی شبیه زندگی داره
دستامو تو دست تو میزاره
عشق باز این کابوس رویایی
دست از سره من بر نمیداره
مهتاب چشمات اسمون گیره
وقتی میای غم از دلم میره
محتاجتم پاشو همین حالا
فردا برای اومد دیره
درکم کن این دیوونگی سخته
پبا تو خیالم از خودم تخته
شاید ندونی اما باور کن
هر کی که با تو باشه خوشبخته
درکم کن این دیوونگی سخته
پبا تو خیالم از خودم تخته
شاید ندونی اما باور کن
هر کی که با تو باشه خوشبخته
رو سیاهم که هنوز از دو خیلی دورم
مهربونی با من
اما انگار کورم
اگه دورم از تو تو به من نزدیکی
دلمو میبینب حتب تو تاریکی
هنوز نفس هام میاد و میره اشکاتو پاک کن دلم می گیره
رو پیشونیم نوشته که جوون میمیرم
اشکاتو پاک کن برام دعا کن
جز من ب هر دیوونه ای شک کن
اسم منو روی لبت هک کن
اسم منو به خاطرت بسپار
تردید و از دنیای من طرد کن
دنیامو عاشق کن نگاش از تو
دلتنگی و دل شوره هاش از من
درکم کن احساسم ترک خورده
خوب عاشقم شو دلمو نشکن
درکم کن این دیوونگی سخته باتو خیالم از خودم تخته
شاید ندونی اما باور کن هر کی باتو باشه خوشبخته
درکم کن این دیوونگی سخته باتو خیالم از خودم تخته
شاید ندونی اما باور کن هر کی باتو باشه خوشبخته
آدم هایم از من دورند
من وابسته تر از آنم که کسی را رها کنم
این بود که من مرز رویا و واقعیت را رها کردم
نمیدانم کجایم
باور کن
تو را میدانم کجایی
همین جا جلوی من
همیشه
ولی خودم را نمیدانم
گم که میشوم
به سراغت می آیم
و میفهمم سال هاست که دیگر نیستی
بر میگردم
به دنیای خیالی امن و گرم بودنم
هر چه ندارم از توست
و هر چه دارم هم
و تو
بخواه عشقو از اون قادر که هر ناگفته می دونه که هر نا خونده می خونه
هوا اونه صدا اونه خدای عاشقا اونه
از امشب تا نماز مغرب هرشب کنارم باش و یارم باش و با من.با منه عاشق مدارا کن
بگو یارب منو رسوای رسوا کن تو قلبم آتش افروزان و غوغا کن
هوا اونه صدا اونه خدای عاشقا اونه
اگه عشق منی امشب نمازو همصدا با قلب من ذکر خدایا کن
هوا اونه صدا اونه خدای عاشقا اونه
می خواستم بهت بگم چقدر پریشونم
دیدم خود خواهیه! دیدم نمی تونم
تحمل می کنم بی تو به هر سختی
به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی
به شرطی بشنوم دنیات آرومه ،
که دوسش داری از چشمات معلومه
اما حالا که دارم فک می کنم میبینم انگار
اونی که باخته بازی رو فقط من بودم اینبار
حتی یه بار نشد از اون به بعد عشقو ببینم
از شدت عشق از رو لبی بوسه بچینم
پشیمونم پشیمونم
من دیگه بی تو نه نمیتونم
نمی خونم نمی خونم
من دیگه جز برای تو نمی خونم
من به دوچيزعشق مي ورزم يكي تووديگري وجودتو
به دوچيزاعتقاددارم يكي خداوديگري تو
من دراين دنيادوچيزمي خواهم يكي تووديگري خوشبختي تو
من اين دنياروبراي دوچيزمي خوام
يكي تووديگري براي باتوموندن.
يهوده عاشق تو شدم
نه نامي داشتي
نه چهره اي.
در تاريكي بازي ميكردم
بايد ميباختم
حالا منم و دست هاي خالي
و ماه كه سكه اي است
دست نيافتني
حالا منم و سرشكستگي
قمار بازان
سرشكسته به خانه بر مي گردند.
پس از آن غروب رفتن اولين طلوع من باش
من رسيدم رو به آخر تو بيا شروع من باش
شمع رو از قصه جدا كن چكه كن رو باور من
خط بكش رو جاي پاي گريه هاي آخر من
اسمتو ببخش به لبهام بي تو خاليه نفسهام
خط بكش رو باور من زير سايه بون دستام
خواب سبز رازقي باش عاشق هميشگي باش
خسته ام از تلخي شب تو طلوع زندگي باش
من پر از حرف سكوتم خاليم رو به سقوطم
بي تو و آبي عشق تشنه ام كوير لوتم
نمي خوام آشفته باشم آرزوي خفته باشم
تو نذار آخر قصه حرفمو نگفته باشم
برايم آشنا هستي
تورا من بيش از اين ، هرگز نديده
وشايد بعد ازاين هرگز نخواهم ديد
ولي وقتي كلامت را شنيدم
آشنا بودي
نمي دانم ولی شاید
نمي دانم گماني دور مي گويد
ببينم وقتي از چشمان ابر تيره
آن باران بغض و دشمني مي ريخت
توچتر مهرباني ، بر سرم آهسته واكردي ؟
آه يادم هست وقتي عاشق عاشق شدن گشتم
تو گفتي عاشق نور اميدو روشنی باشم
تورا هرگز نديدم من
ولي هر لحظه بامن ازخودم نزديك تر بودي
خداي من چه مي گويم
چه مي گويم ترا من پيش از اين هرگز نديده
وشايد بعد از اين هرگز نخواهم ديد
تورا درآبي دريا، تورا درخنده خورشيد
تو را درگريه هاي ابر تورا درجاري هر رود
تو را در لابه لاي عطر شب بوها
تو را در لحظه هاي شاد و غمناكم
تو را از اولين بغض تولد
تو را با اولين لالايي مادر
تو را هر لحظه من ديدم
و تا جايي كه در من يك نفس باقيست
وحتي بعد از آن هم
هر لحظه خواهم ديد.
بی تو در خلوت شب ناله کرد دل من
با هر ترانه از تو خوندن گریه میکرد دل من
دیگه تنها تر از این نمیشه باشم میدونی ؟
سخته برام از تو جدا شدن میدونی؟
به دلم وعده دادم که چشمات مال منه
به خدا دوست دارم این دیگه حرف اخره
پس از آن غروب رفتن اولين طلوع من باش
من رسيدم رو به آخر تو بيا شروع من باش
شمع رو از قصه جدا كن چكه كن رو باور من
خط بكش رو جاي پاي گريه هاي آخر من
اسمتو ببخش به لبهام بي تو خاليه نفسهام
خط بكش رو باور من زير سايه بون دستام
خواب سبز رازقي باش عاشق هميشگي باش
خسته ام از تلخي شب تو طلوع زندگي باش
من پر از حرف سكوتم خاليم رو به سقوطم
بي تو و آبي عشق تشنه ام كوير لوتم
نمي خوام آشفته باشم آرزوي خفته باشم
تو نذار آخر قصه حرفمو نگفته باشم
برايم آشنا هستي
تورا من بيش از اين ، هرگز نديده
وشايد بعد ازاين هرگز نخواهم ديد
ولي وقتي كلامت را شنيدم
آشنا بودي
نمي دانم ولی شاید
نمي دانم گماني دور مي گويد
ببينم وقتي از چشمان ابر تيره
آن باران بغض و دشمني مي ريخت
توچتر مهرباني ، بر سرم آهسته واكردي ؟
آه يادم هست وقتي عاشق عاشق شدن گشتم
تو گفتي عاشق نور اميدو روشنی باشم
تورا هرگز نديدم من
ولي هر لحظه بامن ازخودم نزديك تر بودي
خداي من چه مي گويم
چه مي گويم ترا من پيش از اين هرگز نديده
وشايد بعد از اين هرگز نخواهم ديد
تورا درآبي دريا، تورا درخنده خورشيد
تو را درگريه هاي ابر تورا درجاري هر رود
تو را در لابه لاي عطر شب بوها
تو را در لحظه هاي شاد و غمناكم
تو را از اولين بغض تولد
تو را با اولين لالايي مادر
تو را هر لحظه من ديدم
و تا جايي كه در من يك نفس باقيست
وحتي بعد از آن هم
هر لحظه خواهم ديد.
بی تو در خلوت شب ناله کرد دل من
با هر ترانه از تو خوندن گریه میکرد دل من
دیگه تنها تر از این نمیشه باشم میدونی ؟
سخته برام از تو جدا شدن میدونی؟
به دلم وعده دادم که چشمات مال منه
به خدا دوست دارم این دیگه حرف اخره
شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی
شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی
من آن خاموش خاموشم که با شادی نمیجوشم
ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم
بده دستاتو به دستم
تا با هم کلبه بسازيم
کلبه اي پر از من و تو
از من و تو ما بسازيم
دور بشيم از همه مردم
واسه درد هم بميريم
با ستاره ها بخوابيم
با ترانه جون بگيريم
تا بگویم عزیز من ، چه خرابه بی تو حالم
تو بمون بازم دوباره، بده فرصت و مجالم
وقتی رفتی حسرت،بوسه ، رو دستای منی
مونده اکنون روی بغض آرزوهای محالم
کاش میشد فقط یه لحظه پا بذاری تو خوابم
تا برای آخرین بار ، من ببوسم روی ماهت
یه روزی میاد منو تو ، برسیم به هم دوباره
دست گروتو بگیرم ، بمیرم واسه نگاهت
چگونه می توانم احساسم را پنهان یا انکار کنم
در حالیکه می دانی دروغ نمی توانم گفت ؟
عشق همه باور من است
با عشق زندگی می کنم
با عشق نفس می کشم
با عشق می خوابم
با عشق بیدار می شوم
من حتی با عشق فکر می کنم !
به تو
به خودم
به دنیا
به بود و به نبود !
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی « دوستت دارم»
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتیات
زندگی را
تا مرزهای دوزخ
می لغزاند
دیگر – نازنین من –
چه جای اندوه
چه جای اگر...
چه جای کاش...
و من
– این حرف آخر نیست –
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم.
دنبال بهانه ای بودم که باز بیایم و برایت بنویسم
همه احساسی را که به تو دارم...
بهانه ای جز دوست داشتت نیافتم و
این همان است که مرا برای ادامه زندگی امیدوار می کند
نشسته ام به روی ابر خاطرات
ساکت وخموش
و فقط یاد توست که هر لحظه موسیقی قلبم را می نوازد
و شیرینی روزهای با تو بودن گهگاهی صورتم را نوازش می کند
چه قدر دلم برایت تنگ است نازنینم...
مهربونم
من این تب و تاب عاشقانه رو از تو دارم
این احساس خوب دوست داشتنو
این شریک شدن
با روح و قلب و زندگی مردی که دوستش داری
عزیزم اندازه ایی برای عشق من وجود نداره
فقط اونقدر که بدون توی همه ی احساس من ریشه داری
توی گریه ها خنده ها توی اضطرابم توی ترسم
توی انتظارم شوقم شادیم دردم آرامشم
همه جا صدای تو هست همه جا وجود تو هست
قدرت منی امید منی امروز و فردای منی
خودت می دونی! می دونی که بی تو محاله که بی تو میمیرم
می دونی که راهم از تو جدا نیست تو همراه منی
تو همقدم منی تو همسفر منی تو دلخوشی منی
صدای گرمت به من آرامش میده عشقم
کنارمی و بدونه تو یعنی زندگی یعنی شوق یعنی احساس عاشقانه
تمام دوستت دارمهای تو مثله تپیدنه قلب
جریانه زندگیه جریانه بودنه
عاشقتم چون تو عشق واقعی منی
چون دوستت دارم
نشسته ام به روی ابر خاطرات
ساکت وخموش
و فقط یاد توست که هر لحظه موسیقی قلبم را می نوازد
و شیرینی روزهای با تو بودن گهگاهی صورتم را نوازش می کند
چه قدر دلم برایت تنگ است نازنینم...
مهربونم
من این تب و تاب عاشقانه رو از تو دارم
این احساس خوب دوست داشتنو
این شریک شدن
با روح و قلب و زندگی مردی که دوستش داری
عزیزم اندازه ایی برای عشق من وجود نداره
فقط اونقدر که بدون توی همه ی احساس من ریشه داری
توی گریه ها خنده ها توی اضطرابم توی ترسم
توی انتظارم شوقم شادیم دردم آرامشم
همه جا صدای تو هست همه جا وجود تو هست
قدرت منی امید منی امروز و فردای منی
خودت می دونی! می دونی که بی تو محاله که بی تو میمیرم
می دونی که راهم از تو جدا نیست تو همراه منی
تو همقدم منی تو همسفر منی تو دلخوشی منی
صدای گرمت به من آرامش میده عشقم
کنارمی و بدونه تو یعنی زندگی یعنی شوق یعنی احساس عاشقانه
تمام دوستت دارمهای تو مثله تپیدنه قلب
جریانه زندگیه جریانه بودنه
عاشقتم چون تو عشق واقعی منی
چون دوستت دارم
با توام ای لنگر تسکین
ای تکانهای دل
ای آرامش ساحل
با توام ای نور
ای منشور
ای تمام طیف های آفتابی
ای بنفشابی
با توام ای شور
ای دلشوره ی شیرین
ای نمی دانم...
هر چه هستی باش
اما باش...
ای کاش احساسم گلی می بود
میریخت عطرش را به دامانت
یا مثل یک پروانه پر میزد
رقصان به روی طاق ایوانت
ای کاش احساسم کبوتر بود
بر بام قلبت آشیان میکرد
از دست تو یک دانه برمیچید
عشقی به قلبت میهمان میکرد
عاشقانه و دیوانه وار
دوستت دارم
گرچه گفتن و شنیدنش را از من دریغ می کنی
می هراسی
می گریزی
اما من هنوز هم
دوست دارم که بگویم
دوستت دارم !
تكه اي از قلب من نزد كسي جا مانده است. بي قراري ،
بذر غربت در دلم افشانده است باغبان مهرباني ها
نميدانم چرا نو عروس عشق را از باغ رويا خوانده است!
برگ برگ دفتر سبز غزل هاي مرا شعله هاي دوزخ دلواپسي سوزانده است
از همان آغاز ، اين ققنوس عاشق ، بي دليل در دل خاكستر تقدير ، تنها مانده است آه ،
گويي كولي پاييز در گوش درخت نوحه مرگ بهار آرزو را خوانده است
محكوم در اين دنيا سراب محکوم است به پوچي... پرستو محکوم به کوچ کردن... شمع محکوم به اشک ريختن... خارها محکوم به تنهايي... روز محکوم به غروب کردن... شب محکوم به رسيدن... قلب با همه ي پاکي وصداقتش محکوم به دوست داشتن وچه محکوميتي شيرين تر و دلپذير تر ازاين است؟ اما اي کاش همه ي اين محکوميتها زيبا را مي پذيرفتند. اي کاش...؟
بهش نگید که من چه قدردوستش دارم
برای بردن دلش؛کوه راروشونه ام میذارم
بهش نگیددیوونه ی چشمهاش شدم
مست همه شیطونیهاش،عاشق خنده هاش شدم
اگه بفهمه عاشقم؛میره وپیداش نمیشه
کی میدونه؛ عاقبت این دل زارم چی میشه؟
اگه بفهمه عاشقم،قلبش را پنهون میکنه
كاش خواننده بودم و از تو مي خواندم.
كاش مسافر بودم و با تو همسفر جاده ها مي شدم.
كاش نقاش بودم و زيبايي تو را مي كشيدم.
كاش شاعر بودم و تو را مي سرودم.
ولي افسوس كه من هيچ يك از اينها نيستم اما عاشقي هستم كه به عشق تو خانه دلم را بنا
كرده ام و معشوقي دارم كه زيبا تر و با شكوه تر از همه دنياست .
دوستت دارم.
در این توهّم،یک نفر آخر بگوید
قلبی که من گم کرده ام در سینه کیست؟
جز کوره راه گم شدن در واژه عشق
راه رسیدن تا رهایی،عاقبت چیست؟
آخر بگوید یک نفر بی پرده با من
آیا جواب عشق صادق،بی وفاییست؟
گر بی وفایی لایق عاشق نباشد
پس این ریا کاری به حق عاشقان چیست؟
عمری به حیرت مانده ام در قعر ابهام
راز جدایی ها پس از عاشق شدن چیست؟
عمری به دنبال محبت در سرابم
لیک اندرین حسرت مرا یاریگری نیست؟
در کنج این زندان به تنهایی شکستم
آخر نمیدانم که تنهایی چه دردیست؟...
تو نیستی که ببینی، چگونه ، دور از تو
به روی هر چه درین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده ست
تو نیستی که ببینی، دل رمیده ی من
به جزء تو ، یاد همه چیز را رها کرده ست.
هميشه خسته از روزاي برفي
عشق پريشون شده 2 حرفي
گفته بودم اگه دلت گرفتس
كنج دلم جا واسه ي دلت هست
شايد دلت خواست و باهات نيومد
يا شايدم دلت باهام نيومد
هرچي كه بود بذار كه گفته باشم
هرجا كه هست دلت منم باهاشم
عشق گذشته از پل
دشت پر از گلايل
گمشده 2 حرفي خسته روز برفي
چه دنياي بي رحمي شده! چقدر بي رحم!
حتي براي لحظات تنهاييت، براي اشك هايت، براي ساعات غمگينيت، بايد دليل بياوري، براي ديگراني دليل بياوري كه بي هيچ اجازه اي در باره ات قضاوت مي كنند، در ذهن خيالپردازشان، به تو چه لقب ها كه نمي دهند و عجيب آنكه، چنان واقعيت را با خيال پوچشان مي آميزند كه خود حقيقت را به فراموشي مي سپارند و وقتي سعي مي كني به آنها بفهماني كه همه چيز آنطور كه آنان فكر مي كنند نيست، تنها به تو لبخند به ظاهر معني دار مي زنند، اگر اعتمادت به خودت كم باشد، خودت هم، ديگر حقيقت را نخواهي يافت، و همين است كه سعي كرده ام كمتر به سخن ديگران اهميت دهم، به آنچه كه از من در ذهنشان مي سازند، آيا اين بدان معني است كه مي خواهم باعث آزردگي خاطر كسي شوم؟
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانید چو هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست
ای زگندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بار تر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
..
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من واین بار نور
هایهوی زندگی در قعر گور
...
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بروی سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
..
در نوازش نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آویخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زر نشان
آمده از دور دست آسمان
..
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
..
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه,ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم..
ایندگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
..
ای تشنج های لذت درتنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه میخواهم که بشکافم زهم
شادیم یک دم بیالاید به غم
..
آه میخواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ منو این دود عود
در شبستان زخمه های چنگ و رود
..
این فضای خالی و پروازها
این شب خاموش و این آوازها
ای نگاهت لای لائی سحر بار
گاهوار کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیم خواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
..
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
تمامي سدها را به بهانه تو خواهم شکست
تمامي راهها را هموار خواهم ساخت
به بهانه تو
دردم را گريه هايم را حبس مي کنم در وجودم
به بهانه تو
تو را ،عشقم را، قلبم را دوست دارم
و با تو همه ترانه ها را خواهم سرود
و به اميد روزي که لحظه هاي عاشقانه را
قاصدک خبر بياورد
و تمامي کوچه هاي بن بست به پايان برسد
و آسمان پر ستاره خويشتن را به خورشيد اميدوار کند
و تمامي شعر ها دوباره خوانده شود
در کنار خودت
آري هزاران بار مي گويم
دوستت دارم
حتي بغضم را در آوازي گم مي کنم
گريه هايم را تا بي نهايت در چشمانم اسير
و خلوتم را به سراغ اشکهايم مي برم
و گريه مي کنم و تو را از خدا مي خواهم
یه فرشته لب دریا
مثه رویا وای چه زیبا یه فرشته پاک و معصوم وای چه آروم
انگاری همین حالا اومده دنیا
یه تولد لب ساحل یه تبسم از ته دل
یه آدم که دیگه نیست
تنهای تنها .. !
فقط براي تو ميشه از عطر پونه واژه ساخت
عاشق چشماي تو شد بغل بغل ترانه ساخت
فقط براي تو ميشه زندگي رو يكسره ساخت
تو رو قشنگترين گل گلدونه باغ دل شناخت
فقط تويي كه مي توني دستمو راحت بخوني
با من عاشق بموني يا منو از خود بروني
ميشه براي تو از هزار و يك شب قصه گفت
یا كه ميشه هزار و يك قصه از تو شنفت
ميشه با تو جوونه زد ، حرفاي عاشقونه زد
تيري كه مي رفت به خطا، بالاخره نشونه زد
جون و دلم فداي تو جون ميذارم به پاي تو
مي زنه قلب عاشقم تنها فقط براي تو
واي از آن چشمانت, که چو باغي زيبا .... نفس و روح و دل و جان من است
لب چون آتش تو,سرخ چو گلهاي بهار ..... زندگي بخش براي تن بي جان من است
نفس گرم و دم همچو مسيحاي تو ..... گرمي زندگي بي سر وسامان من است
تو اميد شب و روزوهفته و سال مني ..... نور چشمان تو ماه همه شبهاي من است
آتش داغ وجودت گرمي زندگي ام .... با تو بودن همه اميد فرداي من است
ياد زيباي تو چون خون در رگم ..... جاري و هستي بخش اين دنياي من است
نام تو بعد از ياد ايزد قادر و پاک ..... ذکر هر لحظه و لالايي شبهاي من است
نگاه که آخرین پنجره ام را
رو به وسعت بیکران چشمانت گشودم ،
تو فاتحانه به دلم پا گذاشتی .
و کوچه باغ دلم را پر کردی
از عطر گلهای وحشی یاس
و بخشیدی به بالهای زخمی ام
فرصت دوباره پرواز
عاشقانه های احساس در نگاه تو جاریست ،
ترانه های دلنواز در صدای تو .
و رودخانه های اضطراب در اندیشه ات .
من چشمانم را در کوچه های اشتیاق تو گم کرده ام ...
ـ کسی مرا از رویا بیدار نکند ...
که آهوان خواب فقط با عطر بوسه های اوست که می رمند ...
با دلي شاد به اميد وصالي که نديدم
امدم تا به سراي تو و در خانه نبودي
حلقه بر در زدم و از تو جوابي نشنيدم
بلکه بودي و در خانه به رويم نگشودي
اشک زد حلقه بچشم من و اهم بلب امد
نا گهان غيبت تو بست به دلم راه اميدم
نا اميدانه زدم تکيه بديوار ز حسرت
رنج حرمان نکشيدي که بداني چه کشيدم
با دلي تنگ به جبران گناهي که نکردم
گريه ها کردم و بر اتش دل اشک فشاندم
يادگار تو همان حلقه زيباي طلا را نگهي
کردم و ز ان پس روي ان چند نگين از گهر اشک نشاندم
من به تو زنده ام و بي تو دلم خانه ي مرگست
تو مرا گرمي عشقي تو مرا نور اميدي
زندگي بي تو مرا نيست بجز شام سياهي
تو مرا پرتو مهري تو مرا بخت سپيدي
گام های تشنه ات را
در ساحل جا گذاشته ای ، و موجها
جای پایت را سیراب کرده اند
اما
تو همچنان تشنه ای و من
رد پایت را گم کرده ام ، برای تشنگی ات
یک سطل نگاه آورده ام
اما تو رفته ای
و من هر روز در تصورم ، بهار ، دریا
و ساحل را تکرار میکنم
به یاد چشم تو صد ها فسانه خواهم گفت
هزار شعر ترِ عاشقانه خواهم گفت
به خاک کوی تو اشک فراق می ریزم
حکایت دل خود بی بهانه خواهم گفت
حدیث غربت من در دیار یار است این
فسانه ی غم خود با زمانه خواهم گفت
چو جام خالی می بشکنم حباب دلم
ز جام و سنگ و تن و تازیانه خواهم گفت
گذشت موسم وصل و رسید فصل فراق
پس از تو از غم خود جاودانه خواهم گفت
دل من چشم به در دوخته بود
با خود عشق در آميخته بود
چون ترا ديد دلم ، فكر نكن
برگزيد از دم اول دل تو
روي تو آتش سرخي برافروخته بود
دل من غافل از اين عشق نبود
همه عمر دلم سوخته بود !
گر چه دير آمدي از دور ولي
دور شد عاقبت از من دل تو
سر بي مهر و دل غافل تو
من دگر ماندم و يك آتش ناب
شب تنهايي ، سكوت و اضطراب
يك سؤال از روز اول داشتم
اين نگاه شعله افكن آتش يك عشق بود؟
يا كه باطل بذر عشقي كاشتم؟!
تو كه رفتي حيف ! انديشه هايم سوختند
قفل خاموشي به لبهاي دل من دوختند
من كه گفتم من نبودم روز اول در پيت
اين تو بودي كه سؤالي داشتي در چهره ات
عشق هم اكنون خيالي باطل است
واژه ديگر اضطراب اين دل است
عاشقي هم فرصتي بود و گذشت
دل خوشي ديگر نمي آيد بدست ....
عاشقه و اون پر احساسه........اون اشکاش مثل الماسه..........واسه من عزیز ترینه.......جای اشکاش رو شونه هامه .....تب دستاش رو گونه هامه........میدونم عشقم همیننه....خََََََََََََََََ َََََََََََََََََََََََََ َََََََدا اگر میونه این همه ادم.......باز نوبت باختن من بود....چرا عاشق شدم.............اونیکه همه هستیمو زیر پاش دادم چرا اتش سوختن من بود ............
عشق از سرم زیاده...دلمو برده خیلی ساده....وقتی هست بهترین مرده زمینم........خَََََََََََََََ َََََََََََََََََََََََََ ََََََََدا اگر میونه این همه ادم.......باز نوبت باختن من بود....چرا عاشق شدم.............
حالا من يه گوشه تنهام با يه عكس يادگاري
رفتي بي وفا و گفتي كه منو دوسم نداري
حالا باز دوباره بارون مي خوره رو تن شيشه
اخه چي كم شده از تو كه مي ري واسه هميشه
عزيزم دنيا كوچيكه تو بگو اخه كجايي
ياد تو مي افتم هر وقت
هي مي گم جاي تو خالي
هي ميگم جاي تو خالي
تو شباي پر ستاره
دل من هواتو داره
ياد من مي مونه نيستي
بودنت خواب و خياله
روي بام خاطراتت من كبوتر شدم اما
با يه سنگ نفرت تو پريدم از بوم دنيا
حالا بعد رفتن تو من يه گوشه اي نشستم
هي مي گم كجايي اخر اخه من دل به كي بستم
ديگه خسته ام از اين عشق خيالي
هي ميگم جاي تو خالي
هي ميگم جاي تو خالي
آسمون منو تو يه مدته سياه شده گفتن دوست دارم كم شده كيميا شده اون غروري كه گذاشته بوديمش يه جاي دنج اومده باز توي قلب من وتو خدا شده اون حسادت هايي كه اول طعم عاشقي رو داشت حالا انگار ارزشش قد يه ادعا شده اون دسا كه داده بوديم توي رويامون به هم تقصير كيه نمي دونم ولي رها شده ما قرار نبود مثل بقيه زندگي كنيم چرا حرف هامون مث تموم آدما شده گنبد عشق منو تو ضريحاش طلايي بود طلا ها ريخته و جنس گنبدا بلا شده ما رو چشمون زدن ما كه با هم بد نبوديم ما چه تقصيري داري
شب را دوست دارم! چون ديگر رهگذري از كوچه پس كو چه هاي شهرم نمي گذرد تا سر گرداني مرا ببيند . چون انتها را نمي بينم .تا براي رسيدن به آن اشتياقي نداشته باشم شب را دوست دارم چون ديگر هيچ عابري از دور اشك هاي يخ زده ام را در گوشه ي چشمان بي فروغم نمي بيند شب را دوست دارم : چرا كه اولين بار تو را در شب يافتم از شب مي ترسم : تو را در شب از دست دادم. از شب متنفرم ، به اندازه ي تمام عشق هاي دروغين با آفتاب قهرم چرا شبها به ديدارم نمي آيد؟
یادت باشه دیگر یادت نیستم
گاهی دست " خـــودم " را می گیرم...
می برم هوا خوری...
" یــاد " تو هم که همه جا با من است...
" تنــهایــی " هم که پا به پایم میدود...
...میبینی...؟
وقتی که نیستی هم
جمعمان جمع است
شب استُ
گردباد چشمانت
در خواب دلم می پیچد
پر می شوم از
خیال آغوشت
پلکم از تو
بوی گل می گیرد
آب می پاشم از
گلاب دلم راه را
پل می زنی به تنم
حدیث برکه و ماه را
دیریست دلم گرفته باران
اشکم که ز غم سرشته باران
چندیست "اسیر دست اویم"
بر لوح دلم نوشته باران!
باران! دل من چو راز دارد،
از او طلب نیاز دارد،
آن ماه سفر کرده ی دیروز،
مرغیست خموش و ناز دارد.
باران به دلم غمی نشسته
من بال و پرم. ولی شکسته!
باران مه من چه حال دارد؟؟؟
این دل ز تو هم سوال دارد!
باران برِ من ببار باران
از او خبری بیار باران
آه ای دل ناصبور، صبری
آرام بمان، قرار قدری...
مغرور و خالــی از هر صدایی شدی
تا غربت تاریکت را کسی نبیند!
امـا نترس..
هرکسی را ببینی
مانند تو پنهانی برای خود گریسته است!
بــــــــــه بــــــازار سیــــــــاه رفــــــــتم بــــــــرای خـــــــریدن عـــــــشق
ولـــــــی در ابتـــــدای ورودم روی کــــــــــاغذی خـــــــــواندم
در غــــــــــــرفه ی هـــــــــــوسبازان عشـــــــــــــق رو بــــــــه حراج گذاشـــــــته اند
بــــــــــــه قیــــــــمت نــــــــابودی پاکــــــــــبازان
بعد از تو
حباب های چسبیده بر تنگ آب
راه لب هایت را گم کرد
تمام آینه ها تهی شدند و
جهان شکل نقاشی های کودکی ام شد
سیاه و سفید
دیگرهیچ رنگی نیمرخ تو را به خاطر نمی آورد
الا رنگ عجیب چشمانم
که عمود بر خوابت
شانه هایت را می تکاند
تا مبادا دیر شود
که
دیر شده بود
قسم می خورم:
در کودکی؛
رازهای جهان را،
می دانستم...
و زبان گلها،
و پروانه ها را نیز ...
اما حیف؛
کودکی هایم را باد برد!
يآدم باشد وقتي آمدي تَنـگ در آغوشـَت گيـرم وَ بگويم چقـَدر ْ کـَلافِـه اَم
يآدم باشد چشم ْ اَز چشمانَت برندارم تآ حسابي سيـر شوَم
يآدم باشد بگويم چقـَدر ْ دوستَت دآرم وَ چقدر به تو مُحتاجـَم
يآدم نرود
پرسيد چرا ديــــر کرده است؟
نکند دل ديگري او را اسيـــر کرده است؟
خنديدم و گفتم:
او فقط اسير مـــن است،
تنها دقايقي چند تــاخير کرده است...
گفتم امروز هوا ســـرد بوده است...
شايد موعد قرار تغييـــر کرده است...
خنديــد به سادگيــم و گفت:
احساس پــاک تو را زنجيــر کرده است
میانِ آدمـــک هایِ هـــــزار رنـــــگ...
دلباختۀ یک رنـــگی
او شدم....
افــسوس...
گذر زمان...بیرنـــگش کرد...
.........کم رنگ...و...کم رنگ تر...
و...آخـــ ـــــر....
مــَــــــحـــــــــو........ !!!!
از مــــــرگ نـتـرسـید
از این بتـرسید کـه وقتـی زنده اید
چـــیزی درون شـــما بمــــــیـرد ،
مثــل ِ حــس ِ دوســت داشتـــــن . . .
دست خودم نیست...
جای من که باشی
گهگاهی حریصانه بو می کنی دست هایت را
شاید عطر دستان مردانه اش
لابه لای دست هایت باقی مانده باشد
گاهی تا صبح بیدار می مانی
و قناعت می کنی به رویای حضورش...
.
.
.
دست خودم نیست... جای من که باشی
تمام دیوانگی های عالم را بلدی...
با گفتن یک ” جایت خالیست”
نه جای من پر می شود و نه از عمق شادی هایت کمتر؛
فقط دلخوش می شوم...
که هنوز بود و نبودم برایت مهم است!
بعضي زخــــم ها هســــــت كه هـــــــــر روز بــــايـــد روشونو باز كنــــي
و نـــــــــمـــــــــــــك بپـــــــــــاشــــــــــ ــــي ...
تــــــــا يــــــــــادت نـــــــــــــره كه ســــــــــــــراغ بعضـــــــــــي آدمـــــــــــــا
نبــــــــــــــــــــايـ ـــــــد رفـــــــــــت ، نــــــــــــــبـايـــد! ! !
او رفته است
و همه چيز تمام شده است
مثل يک مهماني که به آخر مي رســــد
وتو به حال خود رها مي شوي
چرا غمگيني ؟
اين رسم زندگيست ...
وقتی می شی نیاز من اگه نباشی پیش من
اشکای چشامو ببین که می ریزه به پای تو
بازم که بیقرارمو دلواپس نگاه تو
تموم هستی منی بمون همیشه پیش من
اگه شدم عاشق تو نزارکه بی تاب بمونم
لالایی شبهام تویی نزار که بی خواب بمونم
دارم برات شعر می نویسم شاید به یادم بمونی
فقط یه چیز ازت می خوام همیشه عاشقم بمونی
عكس تو هميشه اينجاست ، كه نده دوريت عذابم ، بشمارم چندتا ستاره ، كه ببينمت تو خوابم ، بيا با من قدم بزن تو كوچه درد دلام ، بكشنه تنهايي من با يك تبسم يه سلام ، پاييز مياد از اشكتو ، واسه خودش غم مياره ، بهار پيش رنگ نگات ، قشنگيشو كم مياره.
راز من ... عشق من..... از چشم ترم زود مرو... صد جانم به فدايت ز برم زود مرو نكنم شكوه كه دير آمدي در بر من لااقل دير آمدي به سرم زود مرو بنشين يك دم واز چشم ترم زودمرو اي شكسته تو شكستي مويه كردي .... گريه كردي ... از ته دل غصه خوردي . من با هاتم . خاك پاتم . تو صداتم تو صداتم من رفيق گريه هاتم عشق در تو... شور در تو.. بي تو من جايي ندارم... بي تو فردايي ندارم من باهاتم ... مثله بارون تو چشاتم مثله غصه تو صداتم... چون پرنده در هواتم عشق در تو شور در تو بي تو من هيچ....
قصر پر نور
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی، ز شادی، می گشایم پر
اوست . . . آری . . . اوست
" آه ای شهزاده، ای محبوب رویایی
نیمه شب ها خواب می دیدم که می آیی!"
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره . . .
قصر پر نور است . . .
عاشقانه هایم را یکبار برای تو سرودم
در میانه ای از تردید و اشگ
زمانی که خواستم برای باقی مانده ی سالهای عمرم کنارم باشی
زمانی که دست شستم از تمام بودن هاو نبودن ها
اما چه شد
نمی دانم از کنارم گذشتی و مرا دوست خطاب کردی
عاشقانه هایم را یکبار برایت سرودم زمانی که دوستت بودم
به امید اینکه تا هنوز تنهاییم در کنار هم باشیم
اما نمی دانم چه شد گریستی و گفتی
« چرا دوستم نداری ؟!!!!!!!!!!!!!»
عاشقانه بود
نفس کشیدن کنار چشمان تو
ماندین زیر سایه ی نگاهت
و قدم زدن دوشادوش عظمتی که من در برابرش گنگ می شدم
عاشقانه بود رفتنت ؛ زمانی که من گریستم
با صدایی بی صدا
با اشگ هایی که تمام شهر را خیس کرد
آن هنگام كه سكوت مرا در آغوش مي كشيد
فرياد چشمان تو تمام وجودم را پر مي كرد
آن هنگام كه تنهايي خود را با خود قسمت مي كردم
قطره قطره هاي اشكم را به خاطر تو مي ريختم
آن هنگام كه در تاريكي دلم گم مي شدم
تو را با يك دنيا روشنايي مي يافتم
آن هنگام كه غربيه ايي بيش نبودم
تو تنها آشناي قلب خسته من مي شدي
اما...
اما نمي دانم چرا نگاهت تمام احساس خود را نمي گويد
نمي دانم چرا سكوت چشمانت مرا در عمق فرياد غرق مي كند
مقصر نبودي
عاشقي ياد گرفتني نيست
هيچ مادري گريه را به كودكش ياد نمي دهد
عاشق كه بودي
دستِ كم
تَشَري كه با نگاهت مي زدي
دل آدم را پاره نمي كرد
مهم نيست
من كه براي معامله نيامده ام
اصل مهم اين است
كه هنوز تمام راه ها به تو ختم مي شوند
وتو در جيب هايت تكه هايي از بهشت را پنهان كرده اي
نوشتن
فقط بهانه اي است كه با تو باشم
اگر چه
اين واژه هاي نخ نما قابل تو را ندارند...
امشب سربه سجده خواهم گذاشت و از خدا خواهم
خواست كه عشق و دوستي مارا پايدار و ابدي نگه دارد و
همواره حافظ نگاه هاي دريايي تو باشم.تنها چيزي را دارم در
راه تو و مهربانيت دريغ مي كنم. دقيقه ها و ثانيه اي با تو
بودن چقدر گرانبهاست و لذت بخش. همه وجودم يك چيزاست و تمام
لحظات زندگي ام براي گفتن آن يك چيز است :((ساده نوشتن
چون ساده زيستن زيباست.پس ساده و بي تكلف ميگويم :
عاشقانه دوستت دارم)).:gol:
تورا من دوست مي دارم نه قدر آب درياها
كه روزي خشك مي گردند شوند بيچاره ماهيها
تو رامن دوست مي دارم نه قدر غنچه و گلها
كه روزي پرپر مي شوند بر آرد آه از دلها
تو را من دوست مي دارم به قدر كهكشان و ماه انجم ها
كه جاويدان بماند عشق من تا بودن آنها
در کلبه تنهایی من چیزی جز انتظار نیست .
دیوار های کلبه ام دیگر واژه های انتظار را خوب نمی فهمند . پنجره کلبه ام به روح پاییزی عادت کرده است و می داند ، از اشکهایم می فهمد که انتظارم برای کیست .
نیلوفر های کنار پنجره ام برای آمدنت دست دعا بلند کرده اند . کبوتر سفید بام کلبه ام می داند انتظار تو را می کشم . می رود تا شاید خبری را برایم بیاورد ولی هرگاه باز می گردد در چشمانش سنگینی غمی را حس می کنم ، چیزی نمی گوید و پر می کشد .
می داند اگر بگوید خبری از مسافر تو نبود اشک هایم سرازیر می شوند . من به شقایق هایم آب نمی دهم آنها با اشکهایم پرورش یافتند .
آسمان را خبر کردم که هرگاه پرتو های عشقت را به من تابیدی آفتابی شود ولی سالهاست که آسمان دهکده ام ابری است و می بارد .
ای بهاز زندگیم ! بیا ، بیا تا پنجره ام از من خسته نشده ، بیا تا گلهایم با من قهر نکرده اند . بیا تا کبوترم حرفی برای گفتن داشته باشد ، بیا تا آسمانم آفتابی باشد ، بیا و به این انتظار پایان ده
هر بار که پيشم مي اومد بهش مي گفتم ا گه کس ديگه اي رو به جز من دوست داري به من بگو من تو رو مي بخشم.و او خنده اي مي کرد و مي گفت من به جز تو کس ديگه اي رو دوست ندارم.تا اين که يک روز با گريه اومد سراغم و به من گفت منو ببخش ? من به تو دروغ گفتم ? من کس ديگه اي رو دوست داشتم .منم خنده تلخي کردم و گفتم من هم به تو دروغ گفتم .من هم تو را نمي بخشم.
دوستت دارم چون تنهاترين ستاره زندگي مني
دوستت دارم چون تنها ترين مصراع شعر مني
دوستت دارم چون تنها ترين فکر تنهايي مني
دوستت دارم چون زيباترين لخظات زندگي مني
دوستت دارم چون زيباترين روياي خواب مني
دوستت دارم چون زيباترين خاطرات مني
دوستت دارم چون به يک نگاه عشق مني
شاید پرنده بود که نالید
یا باد،در میان درختان
یا من،که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست،آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنائی سپیده دمی کاذب
تحلیل میروند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد :
(( خداحافظ ))
بي تو خواندم در تمام شب هاي بلند و كوتاه سال
بي تو در پهناي عميق باران
آخرين نواهايم را
صداهايم را
نبودي بي تو شادي آمد ؛ دست در دست خيالت
نبودي تو دلم گرفت براي غم ها يي كه با تو راه مي رفت
نبودي عاشق شدم
خيالت بود با من ؛ مهربان تر
گریه آخرین پناه واسه دلتنگی هام
کاش پاره کاغذی بودم که به دست تو می رسیدم تا در وقت خواندن آن ، به چشمهایت نگاه می کردم و در عمق دریای چشمانت غرق می شدم
کاش یک پرنده بودم که می توانستم به آزادی پروبال بزنم
کاش ابر بودم که همیشه در فضای دلت سیر می کردم
آری محبوبم، من آرزویم این است که همه چیز تو باشم، جز این که مورد بی مهری تو قرار گیرم
چون تو دریایی هستی کرانه ناپذیر و من در برابرت قطره ای بیش نیستم ، تو اقیانوسی و من یک ماهی تنها
من وتو،من وتو ،من وتوهم صداي بي صداييم با هم و از هم جداييم
خسته از اين قصه ها ييم هم صداي بي صداييم
نشستيم خيلي شب ها قصه گفتيم از قديما
يه عمره وعده ها رو داديم و حرف ها رو گفتيمديگه هيچي نمي مونه براي گفتن ما
گلاي سرخمون پوسيده موندن توي باغچه
ديگه افتاده از پا ساعت پير رو طاقچهگلاي قالي رنگ زرد پاييزي گرفتن
اونام خسته شدن از حرف هر روز تو و من
من وتو ،من و تو ،من وتو هم صداي بي صداييم با هم و از هم جداييم خسته از اين قصه هاييم هم صداي بي صداييم
به من او گفت فردا می رود اینجا نمی ماند
و پرسیدم دلم او گفت : نه تنها نمی ماند
به او گفتم كه چشمان تو جادو كرده این دل را
و گفت این چشم ها كه تا ابد زیبا نمی ماند
به او گفتم دل دریایی ام قربانی چشمت
ولی او گفت این دل دائما دریا نمی ماند
به او گفتم كه كم دارم تو را رویای كمرنگم
و پاسخ داد او در عصر ما رویا نمی ماند
به او گفتم كه هر شب بی نگاه تو شب یلداست
ولی گفت او كمی كه بگذرد یلدا نمی ماند
به او گفتم قبولم كن كه رسوایت شوم او گفت
كسی كه عشق را شرطی كند رسوا نمی ماند
و حق با اوست عاشق شو همین و هر چه باداباد
چرا كه در مسیر عاشقی اما نمی ماند
خدایا خط بكش بر دفتر این زندگی اما
به من مهلت بده تا بشنوم آنجا نمی ماند
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده٬ من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که "زن" بودم
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بی قدرتر زخار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریاکاری
درآسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
با این گروه زاهد ظاهرساز
دانم که این جدال نه آسان است
شهر من و تو٬طفلک شیرینم
دیریست کآشیانه شیطان است
به چشم من نگاه نکن دوباره گریت می گیره
ساده بگم که عشق منباید تو قلبت بمیره
فاصله بین من و تو از اینجا تا آسموناست
خیلی عزیزی واسهمن اما زمونه بی وفاست
برای این دربه دری تو بهترین گواهمی
دروغ نگو که میدونم همیشه چشم به راهمی
برای این در به دری تو بهترین گواهمی
دروغ نگو کهمی دونم تویی که چشم به راهمی
قسم نخور که روزگار به کام ما دوتا نبود
بههرکی عاشقه بگو غم که یکی دو تا نبود
بگو تا وقتی زنده ام نگاه تو سهم منه
هرجای دنیا که باشی دلم واست پر می زنه
به چشم من نگاه نکن دوباره گریت می گیره
ساده بگم که عشق من باید تو قلبت بمیره
غزل رفتن سرودی بی وداعی و درودی
رفتیو از من گذشتی تو که یار من نبودی
اشک سردم را ندیدی درد عشقو نخریدی
به دلتاریک شبهام نزدی نور امیدی
سر راهم ننشستی دل به این عاشق نبستی
رفتی و پشتسر خود همه پل ها رو شکستی
من میخواستم با تو باشم
با تو از خودم رهاشم
تو ولی رفتی و از من دل بریدی
دل به راهی گنگ و ناغافل سپردی
اشک سردمرا ندیدی درد عشقو نخریدی
به دل تاریک شبهام نزدی نور امیدی
سر راهم ننشستیدل به این عاشق نبستی
رفتی و پشت سر خود همه پل ها رو شکستی
غزل رفتن سرودیبی وداعی و درودی
رفتی و از من گذشتی تو که یار من نبودی
خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي ، شعري خواهم خواند.
هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك !
آشتي خواهم داد .
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
تازگیا تو شهرمون ...
خورشیدو سردش می کنن جنون آتیش می زنن
مثه دقیقه های بد به عقربه نیش می زنن
تازگیا تو شهرمون عاشق رسوا می کنن
عشق ازش می گیرن و توی دلش کاه می کنن
به جرم عشق و عاشقی دلت و آتیش می زنن
آمون نمی دن به دلت حرمت دل رو می شکنن
توی چشات زل می زنن با پر رویی دروغ می گن
وقتی بفهمن عاشقی بهت که فرصت نمی دن
تازگیا تو شهرمون رسم شده عاشق می کشن
یکی به عاشقا بگه برن یه جا قایم بشن
من يه مسافرم فقط دل تو با خود مي برم
ميرم سفر فقط تو رو تنهاي تنها ميذارم
من يه مسافرم ازت چيزي نمي خوام اي عزيز
ميرم سفر با يه بغل غصه و درد و اون جوشات
نگو كه از من مي گيريش بعد يه عمر دوينه بودنا
تو امدي تو زندگيم حالا كه عاشقت شدم مي خواي بذاري و بري
ولي نرو بمون تو باش بمون از عشق بگو تو باز
اين اخري حق منه ئ
به جات حالا من ميرم و تو باش
اين كلام حرف اخر من است : بدون تو هرگز!!
اين عشق تو سر پناه مناخر من است و اين دوست داشتنت تنها اميد بودن من است ...........
بدون تو حرفي براي گفتن نيست به جز يه كلام : ان كلام حرف اخر من است خدانگهدار زندگي !!!!!
بدون تو جايي براي ماندن نيست هيچ راهي براي زنده بودن نيست ..........
چشم به راه تو ميباشم در اين جاده زندگي با پاهاي خسته و دلي پر از اميد !!!!
و باز بايد به انتظارت نشست و گريست ............
با همان دل پر خون با ان پاهاي خسته وقلبي شكسته ...............
هنوز هم زیباترین آوای دنیا برایم شنیدن خنده های توست
هنوز هم زیباترین طلوع برایم طلوع چشمان زیبای توست
هنوز هم غم انگیز ترین اتفاق برایم صورت اندوه ناک توست
هنوز هم آغوشت برایم مقدس و دستانت زندگی بخش به جان من است
هنوز هم در کوچه های خلوت عاشقی ، در میان سکوت بوسه هایمان زندگی میکنم
شاید رهگذری مژده ای از رویای ماندگار و عشق جاودانه ام ، به همراه بیاورد
کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت رابخورم ...
کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی
دیدن یک لحظه فقط یک لحظه
از لبخندهای عاشقانه ات را داشته باشم ...
کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد ...
تا امروز چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک بریزند ...
کاش حرف های دلم را بهت نگفته بودم تا امروز با
خود نگویم : " آخه او که میدونست چقدر دوستش دارم
از چه بنویسم وقتی تو نیستی
وقتی صدایت دیگر در گوشم نمی پیچد
و نگاهت با نگاهم تلاقی نمیکند
از چه بنویسم
از دل بهانه گیرم
یا آسمان ابری دیدگانم
چگونه بگویم دوستت دارم تا دوستم بداری
تا کنارم بمانی
چگونه تو را طلب کنم
از که باید تو را بخواهم
خدایا بازی روزگارت را نمی فهمم
اما هر چه هست بی رحمانه است
نیمه شبـــــــ تابستانـــــــ...
دل تنگیـــــــ های زرد..
کافــــــــــه ارامـــــــــ..
دلتنگیـــــــــ های همیشگیــــــــ..
رها میشومـ در خیالــــــ خیســــــــ چشمهایمـــــــــ..
از برهنگیـــ این شبـــ نا تمامـــــ
از جادوی مهتابـــــ پشتــــ پنجره!
از خطوط قهوهــــ ته فنجانـــــ
یا از انحنایــــ خاموشـــ خیابانـــ..پیادروها..
لحظه ای بیرونـ بیا و بگذار تمام شـود
اینــ نمایشـــ دلگیر نگاه و خاطره ها!
ای گمشده تمامـــ این سالها!
آن زمانی که میرفتم
اگر مرا به کافه ای...قهوه ای...سیگاری...با خودت دعوت میکردی
می ماندم....
حالا بر روی ریل قدم میزنم....
خاطراتم را در همان ریل اول جا گذاشتم...
به دنبال طوفان می گردم...
به دنبال نوح....
به دنبال ....
دو فنجــانـ قهــوهـ تلخــ ...
دو بلیــط مرگــ ...
کافــهـ منــ ...
.
.
تــو کهـ نبـاشیــ
همهـ شـانــ از جنسـ نـابــ تنهــاییــ انـد!
و چهـ رنجیــ دارد
در کـافهــ منــ
-هر چقــدر همـ بــزرگــ-
گــاهیــ ،
جاییــ برایــ منــ ِ بیــ تـو نیسـتــــ ...!
تندیس های تهی
در گذار باد
بی یاد
بی زمان
شبانه
آواز میدهد
هفت آسمان
خواب میبیند
تاریکی دوران
می آید
به رویایش
گم میشود
در تکانه ی بانوج
آماس میکند
حباب تنش
پروانه پرسه میزند
در خیال می کوچد
برج بیابان
که می ماند
رنگین به رویایش
من.....
به دنبال دستانی هستم که هیچگاه دست سردم رارهانکند....
به دنبال قلبی هستم که جایی برای عشق آتشینم داشته باشد....
به دنبال دلی هستم که دروغ او رانشناسد....
چشمانی که چشمانم رابه خاطربسپارد.....
ولبانی که نامم رازمزمه کند....
به دنبال عشقی هستم که درآن جدایی معنایی ندارد.....
وگاه اگرازدلم رنجیدپاروی عشقش نگذارد......
من....
به دنبال سوارنشین اسب سپیدرویاهانیستم.....
تنهابه دنبال دلی هستم که مفهوم عشق را درک کرده باشد....
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب بدین سان خوابهارا با تو زیبا میکنم هر شب تویی این کاه را چون کوه میسازد چه غوغایی در این دشت بر پاست امشب چه پیچ و تابی دارد این اتش که من این پیچ و تاب را تماشا میکنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی که من این واژه رو معنی میکنم هر شب.
گوشـــــی موبـآیلــی کـه تـو دسـت فشـرده نشـه
بخـآطر ـتو بـوسیــده نشـه
شب کنـآر بـآلش گذـآشـته نشـه
چند بـآر نیمـه هـآی شـب بخـآطر پیـام هـآی احتمـآلی چک نشـه
گوشی موبـآیل نیسـت کـه
صرفـآ همون گوشت کوب معـروفـه کـه بـخـآطر ندـآشتن تـو بـآید
روزـی صد بـآر کوبیـده شـه بـه دیوـآر
شب که می شـــــود .. از تـــــو شـروع می کنــم
می شمــارم تـا خوابـم بگیــرد .. امـــا بــه تـــوی ِ اول نـرسیـده !
متـــکــا خیس می شــود
من می خنــدم .. میان ِ یک عـالــمـه ، تــــــو
خوبی اش به همین است
حـداقل .. خواب هایـم بوی ِ تـــــو را می دهـد
گریه را اگر می شد کُشت ؛
می کشتم ....
که تو...
آنقدر نخندی به چشمان خیس من،
و من...
نکوبم سرم را به دیوار سادگی مُدام،
که چرا عاشقت شدم ؟!
چرا...
سر به هوا نیستم اما همیشه چشم به آسمان دارم
حال عجیبی ست دیدن همان آسمان
که شاید تو
دقایقی پیش به آن نگاه کرده ای . . .
مه شب مرغ دلم بر سر دیوار تو بود
میپرد از قفس و عاشق دیدار تو بود
خبرت هست که از خوبی خود بی خبری
به خدا خوبتر از خوبتر از خوبتری …
دلم با تو بود
تو ولی سرد شدی
آنقدر سرد که به ناچار گرمایم را به تو بخشیدم
و تو به من تهمت سرد شدن زدی . . .
عمریست در رنگ عشق صادقم ؛
یک رنگ و عاشق ، می تپد قلبم برایت کماکان مثل سابق!
گم کرده بودمت ، حالا که پیدایت کرده ام ،
تمامی سختی ها را تحمل می کنم ،
حتی اگر مرا نخواهی باز هر شب گونه هایم را سیل اشک می کنم ،
از خودم می گذرم ، نمی توانم فراموشت کنم ...
وقتی نفسم را از نفس تو می گیرم ،
فرقی نمی کند به حال من ، عاشق باشی یا عاشق بمانم
همیشه سخت ترین لحظات ، دلتنگ تو بودن است ،
همیشه چشمانی خیس داشتن ، عادت من شده است
روزی که دوباره دستهایت را بفشارم ، دور نیست ،
وقتی به تو می اندیشم ، دستهای سردم دیگر سرد نیست ؛
عمریست غزل خوان توام ، تنها برای تو شعر می سُرایم
دردیست در اعماق وجودم ولی روزها را در نبودنت پشت سر می گذارم
در پی هم می آیند این روزها ،
نفس در گلویم گیر می کند با صدای نفسگیرِ این ثانیه ها ....
هی فلانی
بانوی سکوتت اینجاست
تو دنیای ما به من میگن مرده
به تو میگن مرد
عجب روزگاریست !!!
کنــارت هستند..
تا کـــی؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند..
از پیشــت میروند یک روز..
کدام روز؟
وقتی کســی جایت آمد..
دوستت دارند..
تا چه موقع؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند..
میگویــند عاشــقت هســتند..
برای همیشه..!
نه......
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود..
و این است بازی
باهــم بودن!!
اندوه که از حد بگذرد
جایش را می دهد به یک بی اعتنایی مـزمـن !
دیـــگـر مـهـم نـیـســت :
بــــــــــودن یا نـبـــــــــودن ؛
دوست داشـتــن یا نـداشـتـــن ...
آنـچه اهـمـیـت دارد
کــــشــــداری رخـوتـنـاک حسی است
که دیگر تـو را به واکـنـش نمی کـشانــــد !
در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق می شـوی
و نـگـاه می کـنی و نـگــــــــــاه ...
من می روم و تو می مانی؛
به اميد همه ي باور هايت،
با عشق مدارا مي كني و مي گويي:
كسي ديگر مي آید!
تو كه مي روي...
من مي مانم و من؛
بي مدارا.....بي عشق،
به اميد هيچ كس ديگري!
اگر یک روز از زندگی من باقی مانده باشد
از هر جای دنیا چمدان کوچکم را میبندم راه میافتم
ایستگاه به ایستگاه…
مرز به مرز…
پیدایت میکنم ، کنارت مینشینم
بهت میگم تا بی نهایت دوستت دارم…
باز هم کاجها شکوفه زدند
شاعران لحظه ای خوابیدند
قلبهای منتظر ،انتظار را به عطسه ای مهمان کردند
رنگین کمان بی اختیار سپید شد
گنجشکها کبکشان خروس می خواند
من اما، بغض می مانم تا لبخند بعدیت
کودک که بودم ، وقتی زمین میخوردم ،مادرم مرا میبوسید،
تمام دردهایم از یادم میرفت......
دیروز زمین خوردم،
.
دردم نیامد ،
اما...
به جایش تمام بوسههای مادرم به یادم آمد...!!!
ریسمان به آسمان می بندم
به زمین می آورمش
تا که نگویی دیگر :
"آسمان به زمین نمی آید؛
اگر نیایم..."
ديـــگه به هر چيز دنيا كه دست مي زنم
خدا تَق مي كوبه رو دستم ميگه:
دست نزن... حق تو نيست .
سهمت تموم شده از دنيا ...
با هم بودیم اما. . .
تو رفتی…
نتوانستم پیدایت کنم
و به امید اینکه هنوز ،
در این دنیایی
باران شدم تا
در جایی بدون
سقف
و
چتر
پیدایت کنم!
بیش از این اسراف نمیکنم
گریه هایم را
تو که قانع نمیشوی!
اشک هایم را در یک پیاله میریزم
و میگذارم پشت پنجره
شاید گنجشکهایی که به هوای دانه می آیند
هر روز
تشنه هم باشند…
در باور احساساتم
نبود تو معنی نمی گیرد
چرا كه نبود تو
همه دلیل ها را با خود می برد
و هیچ قلبی بدون دلیل
نخواهد زد
ای تمام هستی ام
بودنت را همیشگی كن
كه نبودنت را در باورم
جایگاهی نخواهد بود . . .
آدمــْ هــا
گـــُمـان کـردن ٬ دُنـیایِ من ساده ست !
آمــدن ٬ ریـخـت و پـآش کــردن و رَفــتـن ...
و امــروز
مــَن مـآنـده اَم
بـا دنـیـای مـَتـروکـه ام ...
ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻗﺎﻧﻊ ﺑﺎﺷﯽ,
ﻭ ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﻟﻢ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﻨﯽ..
ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﺴﺘﯿــﻮﺍﻟــﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﯼ
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﺑﮕﻮﯾﯽ:
“ﻣﯿــﺮﻭﻡ ﺗﺎ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸــﻮﯼ ﺑﻬﺘــﺮﯾــﻦ ﻣــﻦ”...
مرا آرزویی ست در سر
به اندازه ی اتاقکی 3در4
با تختی یک نفره در میان
بی پنجره
تاریکِ تاریــــــــــــــک
در دور افتاده ترین نقطه از این زمین خاکی
تو باشی من باشم
و دیگر هیچ ...
تو بخوابی
و من سراسر چشم شوم
برای تماشای
پلک زدن هایت ...
نفس کشیدن هایت ...
بوسدن هایت ...
نوازش هایت...
آرزویم خیلی بزرگ شد؟؟!!!
خب میتوانی ابعاد اتاق را کوچک تر کنی
اما محتوایش را نـــــــــــــــه !!!
این روزها...
بیشتر از قبل ،حال همه را میپرسم...
سنگ صبور غم هایشان میشوم...
اشکهای ماسیده روی گونه هایشان را پاک میکنم
اما...
یک نفر پیدا نمیشود
که دست زیر چانه ام بگذارد...
سرم را بالا بیاورد و بگوید:
حالا تـــــــو برایمــــــ بگو
رقاص که باشی ، دیگر آهنگ خاصی مــعنی ندارد
بـا هـر آهنگی بـاید برقـصی !!!
و ایـن روزهـا . . .
چه بـد آهنگــ هایـی میزنـد روزگــــار ،
و مـا . . .
هر روز برایش میرقــصیم
من از این تنهایی
از این که دیر می آیی
از این که روزی به من بگویی
تو به من نمی آیی
می ترسم....
چرا نمی دانی تو
چگونه بی تو زمان میگذرد
بارها این را از خودم می پرسم
من می ترسم...می ترسم...
خیالت راحــتـــــــــــــ…
شکسته ها نفرین هم بکننـــــــــــــــــد ،
گیرا نیـــــــــــــ ست…!
نفــــــــــــــــرین ،
ته دل می خواهــــــــــد
دل شکسته هم که دیــــــــگر
ســـــــــر و ته نــــــــدارد…
در آن روز که فرشتگان
از عشق سرشار بودند
و از روی عشق پایکوبی می کردند
دانستم، تو ای نازنین پای بر زمین خاکی عالم
نهاده ای، پس برای خوش آمدی گویی
بهترین گل آدم و عالم را به تو هدیه دادم
و آن قلب کوچک و بی ریای من بود.
نمی ذارمـــ ـــــــ تو رو از » مــــــــــن » بگیرند
حتی تو عالــــــــم عکســ و نقاشی ــ
روی پیشونیــــ سر نوشته
تو باید فقطــــــــــــــــ مالــــــــ خودم باشیــــــــ ـــــــــ
نمی هراسم
از اینکه این همه دعا میکنم اما
تو نصیب باور خیالی من هم نمیشوی
میدانم لحظه ی آخر سر میرسی
درست جایکه خداوند نزدیک میشود
یادت باشد
خدا عاشقان را بی اندازه دوست دارد
میخواهم جشنی بگیرم
به وسعت وشکوه تنهایمان
شلوغش نمیکنم
من و تو حضورمان کافیست
نمیخواهم چشمی بر با هم بودنمان خیره شود
میخواهم کمی برای هم دلبری کنیم
دعوتم را قبول کن ساعت دوست داشتن ::کنار ساحل دریا
هر صدا و هر سکوتی،اونو یاد من میاره
میشکنه بغض ترانه،غم رو گونه هام میباره
از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد
دلمو از قلم انداخت،اونکه صاحب دلم بود
منو دوس داشت ولی انگار،اندازش یه ذره کم بود
از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد
بعضی وقتا باید یقه ی احساستو بگیری...
بزنی تو گوشش...
با تمام قدرت سرش داد بزنی...
بگی خفه شو....
بسه دیگه....!!!
تا الان هر چی کشیدم....
هر چقدر سوختم....
بخاطر تو بود...!!
اسرافیل...
در شیپورت بـــِد َم
پایان دنیا را اعلام کن
وقتـــی او نیـــست
ادامـــه ی دنیا معنـــــــایی ندارد
گاهی وقتا توی رابطه ها
نیازی نیست طرفت بهت بگه :
برو !
همین که روزها بگذره و یادی ازت نگیره
همین که نپرسه چجوری روزا رو به شب میرسونی
همین که کار و زندگی رو بهونه میکنه...
همین که دیگه لا به لای حرفاشدوستت دارم نباشه
و همین که حضور دیگران توی زندگیش
پر رنگ تر از تو باشه
هزار بار سنگین تر از
کلمه ی برو واست معنا پیدا میکنه
پس برو
قبل از اینکه ویرون تر از اینی که هستی بشی...
امروز که نیستی...
دیگر به دنبال ِ همراه ِ "اوّل" نیستم !...
این روزها اول ِ راه ، همه همراهند...
این روزها...
باید به دنبال ِ همراه ِ " آخر" گشت !...
همراهی تا آخرین قدمها!!!!....
یه مدت می خوام ول کنم زندگی رو...
بذارم کنار عشقو دیوونگی رو...
چشامو رو اونی که می خوام ببندم...
یه مدت با هیچی ، با هیشکی نخندم...
یه مدت می خوام لَنگ چیزی نباشم...
می دانی بی تو زندگی رنجی بیش نیست ؟
می دانی بی حضور تو ... آسمان هم دیگر آبی نیست ؟
می دانی که دریای دلم
با یاد تو بی تاب می شود ؟
می دانی کویر روحم در فراق تو ... تشنه است ؟
می دانی که من ... در سکوت خود تنها هستم ؟
آری
تو می دانی ...
تو همه چیز را می دانی
چون همواره یادت را
با باد خیال به سویم رهسپار می کنی
خاک بخواب نازنین،تختی نیست.
آواره شدن ,حکایت سختی نیست.
از پاکی اشکهای خود فهمیدم .
لبخند همیشه راز خوشبختی نیست
دست به صورتم نزن
می ترسم بیفتد..
نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد ..
سیل اشک هایم تو را با خود ببرد ..
و باز ..
من بمانم و تنهایی ....
زندگی
اگر آسان تر از این هم بگذرد
( که نمی گذرد)
تو به خیال این که حالم خوب است از من فاصله نگیر!
"فاصله" دردی را دوا نمی کند
جز هوای سردی که با هر قدم وارد ریه های بی نهایت منتظرمان میکند..
امشب
ساعت نميدانم چند است
اما کسي دست برده است توي سينهام
تا چيزي را
تا چيزي را از تپيدن باز بدارد.
آه ،
براي زني ايستاده بر لبهي اندوهي ژرف دعا کنيد ...
داده ام
گاهی
هر از گاهی
فانوس یادت را
میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچله
روشن کنم.
ﻫﺮ ﺁﺩمـی ﮐﻪ ﻣـﯿﺮﻭﺩ …
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ
ﯾﮏ جـایی
به ﯾﮏ ﻫـﻮﺍﯾﯽ
ﺑﺮمی گـردد !
فنجانیـــــــــــ قهوه مهمانتــــــــ میکنمـــ پیشــــــــــ از آنــــــــــکه
راهیِــــــــــ سفر شومــــــــــ
پنجــــــــ دقیقه فرصت داریمــــــــــــ
وجودِ تو آراممــــــــ میکنــــــــــد
در اینــــــــــ پنجــــــــــ دقیقـــــــــه
به تو میگویمـــــــ رازهای پنهانـــــــــ را
برای تو میبافمـــــــ زمینـــــــ و زمانــــــــ را
زیر و رو میکنیـــــــــ زندگیـــــــــامـــــ را
درین پنجــــــــــ دقیقـــــــــــه
هزارهزارانفجار
دروجود دقیقه هاستــــــــــ
و نوشتنـــــ راهیـــــــ ستـــ به رهاییـــــــــــــــ
هوا بیــ خاطره شد
وقتی انگشتانتــ رویاهایمــ را رها کرد و رفتــ
به منــ نگاه کنــ
که روزی به دنبال تعبیر رویای پاکــ خنده هایتـــ از گذرگاه احساســ های گمشده
به سویت دویدمــــ
و تو تنها برگشتیــ و لبخند زدی....
واکنون این منمــ
که سرشار از حجم تردید بودنمـــ
که حتی سایه امــ شبیـــ بی هیچــ بهانه
در امتداد حصار تنهاییمـــ ناباورانه رفتـ
وتو پراز تکرار نبودنیــ..
به منــ نگاه کنـ
به منــ که رویایــ بودنتـــ را
درچهار چوب یادگاری نگاهتــ
قابــ گرفته امــ
سال هاستـــ ...
آسمان بارانيست...
همگي ميگذرند...
چتردارن به دست...
تانباردباران"برسروصورتشان. ..
اما...........
من تنهاورها
زيراين سقف سياه
مينشينم بي تو...
وبه تو....مي انديشم...
اين روزهايم به تظاهر مي گذرد...
تظاهر به بي تفاوتي...
تظاهر به بي خيالي...
به شادي...
به اينكه ديگر هيچ چيز مهم نيست...
اما
چه سخت مي كاهد از جانم اين "نمايش"
یـه جـآیی به بـعد دیگه ، نه دَست پــآ میزنی
نه بــآل بـــآل میـزنی
نه دل دل مـیکـنی
نه داد و بیداد میـکـنی
نه گــریه میـکنی
...
نه سـرت میزنی به دیوار
نه مـشـتت میکوبی به دیوار
از یه جایی به بـَعد فـَقط سکوت میکنی سکوت !
هر شعر
گریز از یک گناه بود
هر فریاد
گریز از یک درد
و هر عشق
گریز از یک تنهایی عمیق
افسوس که تو
هیچ گریزگاهی نداشتی…!
دلتنگی هایت را خرج من نكن
من خودم هم خودم را فراموش كرده ام
و شاید خدا هم...
به ما شدن كه می اندیشم
دو خط موازی در سرم
بوق آزاد میزنند!
و سرم پر از صدای جیغی می شود
كه به من میگوید:
ما هیچ وقت هیچ وقت بههم نمی رسیم
و این مسئله هم نا تمام رها میشود
تا شاید روزی به دست دیگری حل شود.
لعنت به خطوت موازی
لعنت به ریاضی
شب را دوست دارم ...! چرا که در تاریکی ..
چهره ها مشخص نیست !! و هر لحظه ..
این امید .. در درونم ریشه می زند ...
که آمده ای .. ولی من ندیده ام!
کـــجا ایــستــاده* ای؟
چــگونــه اســت بــاد از هـــر جــهتـی کــه مــی*وزد
عــطـر تــو را بــا خــود دارد؟
تـــو نــرفــته ای مــیـدانم
از جــایی در هــمیـن نـزدیکی مــرا نـگاه میــکنی
فــقـط مــن نـمیبــینـمت
یه وقــــتایی که دلت گــــرفته،
بغض داری، آروم نـیستی، دلت بـــراش تـنگ شده
حــــوصله هـیـچـکسو نــــداری
به یــاد لحظه ای بیفت کـه اون هــمه ی بی قــــراری هــای تــــو رو
دیــــــد، امـــــــا
چـشمـاشـو بست و رفــت. . .
میدانـمــ روزیـــ بیـ ـهوا میگوییــــــ:
"هی... تو ... بیــــا بازی کنیمــــ..."
آنـوقـتـــ
من چشـــمـــ میــــگذارمـــ و تو
بـــرای همیــــشــ ـه پــنـهـانــــ میــــ ــشـویــــ...
میـــ بیــنیـــــ؟
منـــ اینـــ بازیــــ را خوبــــ یـاد گرفـتـ ـه امـــ!!!
حافظ هنـوز هـم
در فالـهـایش
اصـرار دارد
خبر خوشـی در راه است ،
تو کجـای دنیـای منـی ؟
که هر چـی مـی آیـی نمی رسـی ؟
سعي كن هميشه تنها باشي
چون تنها به دنيا آمدي و تنها از دنيا خواهي رفت
هرگز به عظمت عشق نگاه نكن
چون آنقدر عظيم و بزرگ است كه هر وقت در تو آمد زندگيت را از بين خواهد برد
و اگر هم در زندگي عاشق شدي
سعي كن يكي را دوست داشته باشي با او صحبت كني با او بخندي و در غم او گريه كني
تاریکی غروب را به بهانه روشنی طلوع فردا
تلخی غمی که می گذرد را به خاطر شیرینی لحظه هایی که می آید
سختی فراق را به امید وصال
و درد رنج رسیدن به معشوق را فقط به خاطر عشق پذیرا هستم...
تفصیرمن این است به دریا نرسیدن
دیوانه به موج دل شیدا نرسیدن
ازروز ازل شیفته حسن توگشتم
اما چه کنم من چه کنم با نرسیدن
یک لحظه نگاهت به دلم عمق وفا بود
سوگند به گرد شب معنا نرسیدن
مشتاق تماشای همان ناز نگاهت
افسوس به پایت به تمنا نرسیدن
تصویرتو دروسعت چشمان توای عشق
چون چشمه به گرد دل شیدا نرسیدن
افسوس غریبانه رمیدی زکنارم
میمیرم وتافرصت فردا نرسیدن
من مانده ام ویاد تو و لمس حقیقت
افسوس همین جاوهم آنجا نرسیدن
من مانده ام و حنجره زخمی یک عشق
تقصیرهمین است به دریا نرسیدن
یک عشق عروج است و رسیدن به کمال
یک عشق غوغای درون است و تمنا ی وصال
یک عشق سکوت است و سخن گفتن چشم
یک عشق خیال است و خیال است و خیال
در کلاس ادبيات معلم گفت :
فعل رفتن را صرف کن
رفتم , رفتي , رفت
ساکت ميشوم , ميخندم ولي خنده ام تلخ ميشود
استاد داد ميزند خب بعد ادامه بده و من ميگويم
رفت , رفت , رفت
دلم شکست
غم رو دلم نشست
رفت
شاديم بمرد
شور از دلم ببرد
رفت , رفت , رفت
و من ميخندم و ميگويم :
خنده تلخ من از گريه غم انگيزتراست
کارم از گريه گذشته است به آن مي خندم ...
چه زيباست نوشتن وقتي ميداني او ميخواند ...
چه زيباست سرودن وقتي ميداني او ميشنود ...
چه زيباست جنون وقتي ميداني او ميبيند ...
و چه زيباست رسيدن به اوج ...
خيال نكن بي تو ديگه دنيا برام يه زندونه
تموم اين ترانه ها رو دستاي من ميمونه
خيال نكن كه من فقط براي تو ميمونم
شبانه روز واسه تو و عشق تو من ميخونم
شبانه روز واسه تو و عشق تو من ميخونم
نگو كه دل پیر شده و نميتونه عاشق شه
ديوونه ي كنج خونه يه عاشق لايق شه
نگو كه اين ترانه ها ميميره و ميپوسه
رقيبم از در ميرسه اخ لب تو رو ميبوسه
رقيبم از در ميرسه و لب تو رو ميبوسه
قلب من کوچک بود...عشق تو ليک بزرگ..من ز اندازه قلبم بيرون...عاشقت بودم و از عشق تو سرشار ولي...ساليان بسيار ...مانده ام عاشق تو...تا که اندازه اين عشق ترا...در دلم جاي دهم...و هنوزم باميد...عاشقت خواهم بود...گرچه تو رفتي و دل تنها شد...گرچه اين عشق بدون تو غمي بر ما شد
تو بگو بهار قشنگه من ميشم بهار تو... تو بگو بمون منم نميرم از کنار تو... تو بگو منو نميخوای ديگه خسته کردمت...گر چه سخته امّا من دور ميشم از ديار تو... تو بگو سرد هوا منم ميشم خورشيد تو...تو بگو که ناميدی من ميشم اميد تو... تو بگو دلم گرفته از همه دورنگيها... مشکی ميشم مظهر يه رنگی ميشم واسه تو... تو بگو خدا کنه بارون بياد از آسمون... به خدا ميگم که گريه کنه براي تو... اگه غمگين بشی از دستم ناراحت بشی... ميميرم که تا ابد پاک بشم از خيال تو... کاش تموم نميشد اين روزا اين خاطرها... تو ميموندي واسه من منم ميموندم واسه تو...
شعر را دوست دارم چون قلب شاعر است
شاعر را دوست دارم چون متولد زیبایی است
زیبایی را دوست دارم چون از ان خداست
رنگ را دوست دارم چون بهار رنگی است
بهار را دوست دارم چون رمز زندگی است
تنهایی را دوست دارم چون خودم تنهایم
کي با اشکاي تو يه اسمون ستاره ساخت کي بود که به نگاه تو دلش رو عاشقونه باخت کي بود که با نگاه تو خواب و خيال عشق و ديد کي بود که تنها واسه تو از همه دنيا دل بريد نگو کي بود کجايي بوداونکه برات ديوونه بود رو خط به خط زندگيش از عشق تو نشونه بود من بودم اونکه دلشوساده به پاي تو گذاشت اونکه واسش بودن تو به غير غم چيزي نداشت من بودم اونکه دل اخر عشق تورو خوند اونکه به جاي عاشقي حسرتشو به دل نشوند حسرت دوست داشتن تو هميشگي بود.
من در اين خانه به گمناکي نمناک علف نزديکم من صداي نفس باغچه را مي شنوم و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد و صداي سرفه روشني از پشت درخت، عطسه آب از هر رخنه سنگ، متراکم شدن ذوق پريدن در بال و ترک خوردن خودداري روح من صداي قدم خواهش را مي شنوم.... (سهراب سپهري)
شعر را دوست دارم چون قلب شاعر است
شاعر را دوست دارم چون متولد زیبایی است
زیبایی را دوست دارم چون از ان خداست
رنگ را دوست دارم چون بهار رنگی است
بهار را دوست دارم چون رمز زندگی است
تنهایی را دوست دارم چون خودم تنهایم
کي با اشکاي تو يه اسمون ستاره ساخت کي بود که به نگاه تو دلش رو عاشقونه باخت کي بود که با نگاه تو خواب و خيال عشق و ديد کي بود که تنها واسه تو از همه دنيا دل بريد نگو کي بود کجايي بوداونکه برات ديوونه بود رو خط به خط زندگيش از عشق تو نشونه بود من بودم اونکه دلشوساده به پاي تو گذاشت اونکه واسش بودن تو به غير غم چيزي نداشت من بودم اونکه دل اخر عشق تورو خوند اونکه به جاي عاشقي حسرتشو به دل نشوند حسرت دوست داشتن تو هميشگي بود.
من در اين خانه به گمناکي نمناک علف نزديکم من صداي نفس باغچه را مي شنوم و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد و صداي سرفه روشني از پشت درخت، عطسه آب از هر رخنه سنگ، متراکم شدن ذوق پريدن در بال و ترک خوردن خودداري روح من صداي قدم خواهش را مي شنوم.... (سهراب سپهري)
شنبه: با نگاهي عاشقانه مست شدم! يكشنبه: به او گفتم گرفتارت شدم. دوشنبه: همچو ليلي عاشق صحرا شدم! سه شنبه: بي وفايي كرد و من گريان شدم. چهارشنبه: اسير هجرانش شدم. پنج شنبه: او رفت و من درعاشقي فاني شدم! جمعه: بي او تنها شدم و از تنهايي مردم...!
گامهاي نرسيدن فرصتي نمانده . پاهايم خسته است . بايد رفت.بايد رها شد از حصار تنهايي و اين جسارت مرده. نميدانم چگون اين چراها در مقابل ديدگانم ريلي به امتداد تمام زندگي ساخته اند؟ شبانه آرزوهايم را در ژرف ترين نقطه ي ذهن کابوس زده ام دفن ميکنم و با بقچه ي خاکستري خاطراتم راهي شهر رويايي خيال ميشوم واز جاده ي پر از ابهام و ترديد ميگذرم. گامهاي لرزانم سکوت شب را ميشکنندو من در برهوت تنهايي خويش به شمارش گامهايم ميپردازم.
گاهي ندانسته به احساس تو خنديدم و يا از روي خودخواهي فقط خود را قشنگ ديدم اگر از دست من در خلوت خود گريه مي كردي اگر بد كردم و هرگز به روي خود نياوردم اگر تو مهربان بودي و من نامهربان بودم براي ديگران بهار و براي تو خزان بودم اگر تو با تحمل گله، از خودخواهي ام كردي اگر زجري كشيدي تو گاهي از زبان من اگر رنجيده خاطر گشتي از لحن بيان من، گناهم را ببخش
شنبه: با نگاهي عاشقانه مست شدم! يكشنبه: به او گفتم گرفتارت شدم. دوشنبه: همچو ليلي عاشق صحرا شدم! سه شنبه: بي وفايي كرد و من گريان شدم. چهارشنبه: اسير هجرانش شدم. پنج شنبه: او رفت و من درعاشقي فاني شدم! جمعه: بي او تنها شدم و از تنهايي مردم...!
گامهاي نرسيدن فرصتي نمانده . پاهايم خسته است . بايد رفت.بايد رها شد از حصار تنهايي و اين جسارت مرده. نميدانم چگون اين چراها در مقابل ديدگانم ريلي به امتداد تمام زندگي ساخته اند؟ شبانه آرزوهايم را در ژرف ترين نقطه ي ذهن کابوس زده ام دفن ميکنم و با بقچه ي خاکستري خاطراتم راهي شهر رويايي خيال ميشوم واز جاده ي پر از ابهام و ترديد ميگذرم. گامهاي لرزانم سکوت شب را ميشکنندو من در برهوت تنهايي خويش به شمارش گامهايم ميپردازم.
گاهي ندانسته به احساس تو خنديدم و يا از روي خودخواهي فقط خود را قشنگ ديدم اگر از دست من در خلوت خود گريه مي كردي اگر بد كردم و هرگز به روي خود نياوردم اگر تو مهربان بودي و من نامهربان بودم براي ديگران بهار و براي تو خزان بودم اگر تو با تحمل گله، از خودخواهي ام كردي اگر زجري كشيدي تو گاهي از زبان من اگر رنجيده خاطر گشتي از لحن بيان من، گناهم را ببخش
احساس می کنم گلی بیچاره ام که به دست ناسپاسی چیده شده ام کسی چه می داند؟ شاید برای گلدانی شیشه ای تا زینت چند روز خانه ای باشم و شاید مرا چیده اند برای سنگ مزار مرده ای تا دلگرمی خانواده ای باشم به هر دلیل خوب می دانم که عاقبت خشک خواهم شد به زودی زود و دور از خانه ام خاک
اخه چه جور دلت اومدتنهام بزاری و بری
اخه مگه حرفی زدم..زخم زبونی من زدم
اره همش بهونه بود...مسئله یار دیگه بود..دلت هوایی شده بود....کار هم از کار گذشته بود
برو با یارت عزیزم.....رها کن این تن منو
الهی صد ساله بشه..عشق قشنگت عزیزم
زيباترين موجود مرا در آغوش گرم خود نگه دار که امن ترين جاي دنياست . اي کاش قطره ي اشکي بودم و بر روي مژگانت متولد مي شدم و روي گونه هايت مي چکيدم و در کنار قلبت مي مردم . گرچه از من دوري ولي تا سرحد پرستش دوستت دارم و همه ي اينها را مي نويسم و تقديم مي کنم به تنها بهانه زندگي ام که روزي ساعتي خواستم بگويم دوستت دارم و عاشقت هستم . درآن لحظه که ذهن من از فواره ها بالاتر و از زندگي پرباري کاش در زندگي سه چيز نبود:
پناهم مي دهي مهربان؟ يکي عشق،ديگري دروغ وبعدي هم غرور زيرا مردم براي عشق،از روي غرور،دروغ ميگويند
چرا به سر نمي شود، خزان قصه هاي من چرا نمي رسد به گوش طنين نعره هاي من رها نمي کند مرا اين تن خاکي حقير رسيده ام به انتها، مرا تو از تن ام بگير چه سرنوشت مبهمي نوشته شد براي من نمي رسد به داد دل، گريه ي هاي هاي من بيا بيا عطش شکن، بيا بيا که تشنه ام بيا هنوز ياد آن سينه ي ريش و دشنه ام مرا به خلوتي رسان، ترانه اي ساز کنم اين شب بي ستاره را، تا سحر آغاز کنم مرا بخوان اميد جان، که در سکوت خوانده ام گوشه نشين غربت ام، در انتظار مانده ام کجاي اين در به دري به ش
زمان چيزي است که بايد پذيراي اش باشيم. غيرقابل انتظاري که گاهي هراسانيده ام. تنها هماندم که احساس مي کنم هر آنچه واقع مي شود بي هيچ دليلي است، همه چيز در جاي خودش قرار مي گيرد. مي دانم که هيچ راهي براي اجتناب از درد نيست، دردي که در آن غوطه مي خوريم، تا بيابيم نيمه حقيقي خويشتن را را. سرنوشت است آنچه جمله گي در پي اش ايم. سرنوشت است که انتظار مي کشد، تو را و مرا. باور دارم که آنسوي سردرگمي ها، حقيقت است که انتظارم را مي کشد. آ
خيلي سخته که بغض داشته باشي ، اما نخواي کسي بفهمه ... خيلي سخته که عزيزترين کست ازت بخواد فراموشش کني ... خيلي سخته که سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري ... خيلي سخته که روز تولدت ، همه بهت تبريک بگن ، جز اوني که فکر مي کني به خاطرش زنده اي ... خيلي سخته که غرورت رو به خاطر يه نفر بشکني ، بعد بفهمي دوست نداره ... خيلي سخته که همه چيزت رو به خاطر يه نفر از دست بدي ، اما اون بگه : ديگه نمي خوامت.......
گامهاي نرسيدن فرصتي نمانده . پاهايم خسته است . بايد رفت.بايد رها شد از حصار تنهايي و اين جسارت مرده. نميدانم چگون اين چراها در مقابل ديدگانم ريلي به امتداد تمام زندگي ساخته اند؟ شبانه آرزوهايم را در ژرف ترين نقطه ي ذهن کابوس زده ام دفن ميکنم و با بقچه ي خاکستري خاطراتم راهي شهر رويايي خيال ميشوم واز جاده ي پر از ابهام و ترديد ميگذرم. گامهاي لرزانم سکوت شب را ميشکنندو من در برهوت تنهايي خويش به شمارش گامهايم ميپردازم
وقتي به دنيا امدم سياه بودم وقتي بزرگتر شدم بازهم سياه بودم وقتي جلو افتاب ميرم باز هم سياهم وقتي ميترسم هم سياهم وقتي سردمه سياهم وقتي مريضم باز هم سياهم وقتي هم كه بميرم باز سياه خواهم بود تو اي دوست سفيدمن وقتي به دنيا امدي صورتي بودي وقتي بزرگتر شدي سفيد شدي وقتي جلو افتاب ميري قرمز ميشي وقتي ميترسي زرد ميشي وقتي مريضي سبز ميشي وقتي هم كه بميري خاكستري ميشي وتو به من ميگي رنگين پوست
عشــق يعنـي لايـق مريـــم شــدن عشــق يعني با خـدا هـم دم شدن عشــق يعنـي جـام لبـريز از شـراب عشــق يعني تشنگي يعني سراب عشــق يعني خواستن و له له زدن عشــق يعنـي سـوخـتن و پرپر زدن عشــق يعنـي سالهاي عمر سخت عشــق يعنـي چون همـيشه باختن عشــق يعنـي حسرت شبهاي گرم عشــق يعنـي يـاد يـك رويــاي گـرم عشق يعني؟
وقتي واقعيت ها , آدم را فريب بدهند چه کار مي شود کرد ؟ روزگاريست که حقيقت هم لباسي از دروغ بر تن کرده است و راست راست توي خيابان راه مي رود عشق نشسته است کنار خيابان , کلاهي کشيده بر سر و دارد گدايي مي کند و مرگ , در قالب دخترکي زيبا , گلهاي رز زرد مي فروشد زندگي , در لباس افسر پليس , براي ماشين هاي تمدن سوت مي زند
در يک جگرکي خوندم:تا تواني در جهان يکرنگ باش ... قالي از صدرنگي زير پا افتاده است.تا تواني رفع غم از خاطرغمناک کن غمناك كن در جهان گرياندن آسان است ،اشكي پاك كن.........به جهاني ندهم عالم درويشي را که جهان غمکده اي در نظر درويش است
تا که بوديم نبوديم کسي کشت ما را غم بي همنفسي حال برفتيم و همه يار شدند خفته ايم و همه بيدار شدند قدر آئينه بدانيد چه هست نه در آن وقت که افتاد و شکست. .... (فقط آرزوم همينه كه تو از سفر بيايي نكنه دلم بميره يه وقت از غم جدايي) .. قايقي خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از اين خاک غريب که در آن هيچ کس نيست که در بيشه عشق قهرمانان را بيدار کند قايقي از تور تهي و دل از آرزوي مرواريد همچنان خواهم راند نه به آبي ها ...
اگر ماه بودم به هر جاکه بودم سراغ تو را از خدا می گرفتم
وگر سنگ بودم به هر جاکه بودم سر رهگذار تو جا می گرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی روی بام من می نشستی
وگر سنگ بودی به هر جاکه بودم مرا می شکستی مرا می شکستی
يه چشم هميشه بايد توش اشک باشه ، وگرنه ميسوزه .
يه دل هميشه بايد توش غم باشه ، وگرنه می شکنه .
يه کبوتر هميشه بايد عشق پرواز داشته باشه ، وگرنه اسير ميشه .
يه قناری بايد به خوش آوازيش ايمان داشته باشه وگرنه ساکت ميشه .
يه لب هميشه بايد توش خنده باشه وگرنه زود پير ميشه .
يه صورت هميشه بايد شاد باشه وگرنه به دل هيچ کس نمی چسبه .
يه دفتر نقاشی بايد خط خطی باشه وگرنه با کاغذ سفيد فرقی نداره .
يه جاده بايد انتها داشته باشه وگرنه مثل يه کلاف سردرگمه .
يه قلب پاک هميشه بايد به يه نفر ايمان داشته باشه وگرنه فاسد ميشه .
يه ديوار بايد به يه تير تکيه کنه وگرنه ميريزه .
يه چشم اشک آلود ، يه دل غم آلود ، يه کبوتر عاشق ، يه قناری خوش آواز
يه لب خندون ، يه صورت شاد ، يه جاده با انتها ، يه دفتر نقاشی ، يه قلب پاک
يه ديوار استوار ، فقط يه جا معنی داره ، جائی که :
چشمای اشک آلودت رو من پاک کنم ، دل غم آلودت رو من شاد کنم
جفت کبوتر عاشقی مثل من باشی ، شنونده آواز قشنگت من باشم
لبای کوچيکت رو من خندون کنم ، نقاش دفتر خاطرات من باشم
پاکی قلبت رو با سلامت عشقم معنی کنم
و فقط از اينکه به من تکيه می کنی احساس مسئوليتم بيشتر ميشه .
احساس ميکنم بزرگ شدم چون الان فقط مال خودم نيستم
روزي زيبايي و زشتي در ساحل درياي به هم رسيدند آن دو به هم گفتند: بيا در دريا شنا کنيم. برهنه شدند و در آب شنا کردند، و زماني گذشت و زشتي به ساحل بازگشت و جامه هاي زيبايي را پوشيد و رفت. زيبا نيز از دريا بيرون آمد و تن پوشش را نيافت، از برهنگي خويش شرم کرد و به ناچار لباس زشتي را پوشيد و به راه خود رفت. تا اين زمان نيز، مردان و زنان، اين دو را با هم اشتباه مي گيرند. اما اندک افرادي هم هستند که چهره زيبايي را مي بينند، و فارغ از جامه هايي که بر تن دارد، او را مي شناسند.
ساز دهني ام را بي حضور تو به دهانم ميگذارم و سرخوش از عشقت نواي خاموش قلبم را مينوازم تا شايد نسيم صدايم را به تو برساند ....و باز تو را به ياد قلب سوخته ام بيندازد ................گرچه خيلي دير است اما هنوز هم چشم به راه جاده اي هستم كه از آن به آسمانها پيوستي و هيچ كبوتري خبر از برگشتنت نياورد .................و باز هم در كنار جاده بي حضور تو مي نوازم
ميدونم ميتونی قلبمو آتيش بزنی اما نزن...ميدونم ميتونی بري و منو تنهام بزاری اما نزار...ميدونم ميتونی بريو باکس ديگهای دوست شی اما نشو...ميدونم ميتونی جواب منو ندی اما بده...ميدونم ميتونی نابودم کنی اما نکن...ميدونم ميتونی واسم افف نزاری ولی بزار...
گر باران بودم آنقدر مي باريدم تا دشتها و رودهاي تشنه را سيراب کنم اگر گل بودم شاخه اي از گل تقديم وجودت مي کردم اگر اشک بودم به پايت مي گريستم و اگر محبّت بودم آهنگ دوست داشتن را برايت مي نواختم ولي افسوس که نه بارانم و نه گل، نه اشک و نه محبّت ولي هر چه هستم دوستت دارم
ساز دهني ام را بي حضور تو به دهانم ميگذارم و سرخوش از عشقت نواي خاموش قلبم را مينوازم تا شايد نسيم صدايم را به تو برساند ....و باز تو را به ياد قلب سوخته ام بيندازد ................گرچه خيلي دير است اما هنوز هم چشم به راه جاده اي هستم كه از آن به آسمانها پيوستي و هيچ كبوتري خبر از برگشتنت نياورد .................و باز هم در كنار جاده بي حضور تو مي نوازم
ميدونم ميتونی قلبمو آتيش بزنی اما نزن...ميدونم ميتونی بري و منو تنهام بزاری اما نزار...ميدونم ميتونی بريو باکس ديگهای دوست شی اما نشو...ميدونم ميتونی جواب منو ندی اما بده...ميدونم ميتونی نابودم کنی اما نکن...ميدونم ميتونی واسم افف نزاری ولی بزار...
گر باران بودم آنقدر مي باريدم تا دشتها و رودهاي تشنه را سيراب کنم اگر گل بودم شاخه اي از گل تقديم وجودت مي کردم اگر اشک بودم به پايت مي گريستم و اگر محبّت بودم آهنگ دوست داشتن را برايت مي نواختم ولي افسوس که نه بارانم و نه گل، نه اشک و نه محبّت ولي هر چه هستم دوستت دارم
ای همه مردم!درین جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گزارید؟
هر چه به عالم بود اگر به کف آرید؟
هیچ ندارید اگر که:عشق ندارید.
وای شما دل به عشق اگر نسپارید!
گر به ثریا رسید
هیچ نیرزید
عشق بورزید
دوست بدارید.
(دوستت دارم) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است.
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه ی دشمن!
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!
تو هم ای خوب من!
این نکته به تکرار بگو
این دلاویز ترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار: که صد بار بگو
(دوستم داری) را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو
و به هنگامی که هم گنان من
عشق را
در رویای زیستن
اصرار می کردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ لنگان
از برابرم بگذرد:
و اکنون
در آستانه ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فرو شوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آن جا که تو ایستاده ای.
آه ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه مرگ بنگرد در من
روی آینه ام سیاه شود
عاشقم
عاشق ستارهی صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست برآن
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز:
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز؟
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت.
با نگاهی که در آنشوق بر آرد فریاد
با سلامی که درآن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را:مالامال از یاری
غمخواری
بسپاریم به هم
بسرائیم به آواز بلند
شادی روی تو! ای دیده به دیدار تو شاد!
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه عطر افشان گلباران باد!
پرهيز مي كنم از نشاندن نامم
روي دنباله هاي نام ها
روي نامه هاي دنباله دار
پرهيز مي كنم از هواي نشستن
روي صندلي
كنار تنهايي شما
و از هراس نشستن
مدام
از كنارتان عبور مي كنم
آه ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه مرگ بنگرد در من
روی آینه ام سیاه شود
عاشقم
عاشق ستارهی صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست برآن
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز:
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز؟
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت.
با نگاهی که در آنشوق بر آرد فریاد
با سلامی که درآن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را:مالامال از یاری
غمخواری
بسپاریم به هم
بسرائیم به آواز بلند
شادی روی تو! ای دیده به دیدار تو شاد!
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه عطر افشان گلباران باد!
پرهيز مي كنم از نشاندن نامم
روي دنباله هاي نام ها
روي نامه هاي دنباله دار
پرهيز مي كنم از هواي نشستن
روي صندلي
كنار تنهايي شما
و از هراس نشستن
مدام
از كنارتان عبور مي كنم
در سپيده دمي
اما
نه چندان دور
به ديدارت خواهم آمد
با سبدهاي معرفت
بر دوش
شاخه هاي ياسمن
در دست
و هزاران گفتني
بر لب
از پيش مي دانم
لبريزترين نگاهها
در سخاوت سكوت
گره بند همدلي ما خواهد بود
صاحب حالی گفته است :
مردم می گویند :
چشم بگشایید تا ببینید !
من می گویم :
چشم ببندید تا ببینید !
نهالي در ذهنم ...
داسي در دستم ...
شوري در سينه ام ...
سكوتي بر لبانم ...
نوري در يأسم ...
غمي بر چشمم ...
آفتابي در انديشه ام ...
رگباري بر زبانم ...
بيقرارم
بيقرار رفتنم
رفتنی تا آسمان تا اوج
....
کاش می شد برنگردم.
چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تويي
بلندمي پرم اما ، نه آن هوا كه تويي
تمام طول خط از نقطه ي كه پر شده است
از ابتدا كه تويي تا به انتها كه تويي
ضمير ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما كه منم تا من و شما كه تويي
تويي جواب سوال قديم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تويي
به عشق معني پيچيده داده اي و به زن
قديم تازه و بي مرز بسته تا كه تويي
به رغم خار مغيلان نه مرد نيم رهم
از اين سغر همه پايان آن خوشا كه تويي
جدا از اين من و ما و رها ز چون و چرا
كسي نشسته در آنسوي ماجرا كه تويي
نهادم آينه اي پيش روي آينه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تويي
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده اي
نوشته ها كه تويي نانوشته ها كه تويي
حال که قصد رفتن داري
گنجشک ها را هم با خود ببر
حياط و حوض و هوا را هم با خود ببر.
حال که قصد رفتن داري
روشنايي ها را هم با خود ببر
رنگها، سايه ها، عطرها را هم با خود ببر
حال که قصد رفتن داري
آوازها را هم با خود ببر
پيمان ها ، خاطره ها، روياها را هم با خود ببر.
ببين راستي !
مرا هم با خود ببر
خويش را گريسته ام
عشق را گريسته ام
عدل را گريسته ام
عقل را گريسته ام
جهل را گريسته ام
خلق را گريسته ام
فقر را گريسته ام
رهايي را گريسته ام
تو را گريسته ام
نجاتم بده
من شنا بلد نيستم.
من خوشبختم
به اندازه ي همان لحظه ي جادويي
كه دستانم را فشردي
وگفتي"دوستت دارم"
همين كافي است!!
چه باشي
چه نباشي
چه بد چه خوب
دوستت خواهم داشت
و
هرگز فراموشت نخواهم كرد
هرگز
آزارم نداده ای
فقط در انتظارم گذاشته ای!!
آن ساعتهای درد آور
پر از مارها
زمانی که قلب من ایستاد
تن من یخ شد
می دانستم که می آیی...
با تنی برهنه و زخم آلود
با تنی سراسر خون
- رنجی نبرده ام عشق من
تنها انتظارت را کشیده ام-
می دونین زندگی چه رنگیه؟
اول اولش سفیده.
بعد به سبزی می زنه.
تو کودکی سبز می شه.
بعد یواش یواش میزنه به آبی.
پررنگ تر می شه.
تو جوانی قرمز میشه.مثه رنگ عشق.
بعدد کم کم زرد میشه به رنگ تنفر.
از اینجا به بعد خاکستری می شه تا برسه به سیاه
پس محبوبم
چشمانت براي من چه فايده اي دارد.
اگر قلبت براي من نمي تپد
پس قلبم برايت چه سودي دارد
باز چشمانت نگاهم را در آغوش گرفت
و من همچون شهاب سنگي تازه متولد شده
به زمين گرم تو فرود مي آيم
آري من
متولد سياره ناکامم
پناهم مي دهي مهربان؟
و طوفان زده دشته جنونم
صيده افتاده به خونم
تو چه سان مي گذري قافل ازاندوهه درونم
بي من از کوچه گذر کردي و رفتي
بي من از شهر سفر کردي و رفتي
قطره اي اشک درخشيد به چشمان سياهم
تا خمه کوچه به دنبال تو لغزيد نگاهم
تو نديدي
من چه هستم بدون عشق تو تو چه هستي بدون من ؟ ما چه هستيم در دشت روزگار گل هاي کوچک انتظار ببين زمان چه سان مي گذرد همچنانم بعد از باران ببين که عشق ميميرد ناگهان ميان ذره هاي زمان اکنون منم در انتظار تو هر روز و شب هر شب و روز مي فشارم روي هر خاطره صورت خسته ام را ، هنوز !
اگر نمي تواني بلوطي بر فراز تپه اي باشي، بوته اي در دامنه اي باش ولي بهترين بوته اي باش كه در كناره راه مي رويد.
اگر نمي تواني بوته اي باشي، علف كوچكي باش و چشم انداز كنار شاه راهي را شادمانه تر كن.
اگر نمي تواني نهنگ باشي، فقط يك ماهي كوچك باش ولي بازيگوش ترين ماهي درياچه! همه ما را كه ناخدا نمي كنند، ملوان هم مي توان بود.
در اين دنيا براي همه ما كاري هست كارهاي بزرگ و كارهاي كمي كوچكتر و آنچه كه وظيفه ماست ، چندان دور از دسترس نيست.
اگرنمي تواني شاه راه باشي ، كوره راه باش.
اگر نمي تواني خورشيد باشي، ستاره باش. با بردن و باختن اندازه ات نمي گيرند.
هر آنچه كه هستي، بهترينش باش
من تو را ای عشق از کف داده ام
هم خودم را هم تو را گم کرده ام
آن من عاشق من دیوانه را
من نمی دانم کجا گم کرده ام
من نشانی های خود را می دهم
یک نفر باید مرا پیدا کند
یک نفر باید که با طوفان عشق
برکه ای خشکیده را دریا کند
تو نیستی که ببینی، چگونه ، دور از تو
به روی هر چه درین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده ست
تو نیستی که ببینی، دل رمیده ی من
به جزء تو ، یاد همه چیز را رها کرده ست.
ای کاش می شد به تو گفت
که تو تنها سخن عشق منی
ای کاش می شد به تو گفت
که برای دل نومید منی
ای کاش می شد به تو گفت
تو برو!
دور مشو تا که نمیرد این دل
نسیمی می وزد سوی شقایق فضا پر گشته از بوی شقایق
و آن چشم قشنگت باز ابریست شبیه چشم و ابروی شقایق
نسیمی شانه زد زلف تو را باز پریشان شد همه موی شقایق
تو با خون جگر هم آشنایی که خون در کاسه ء روی شقایق
و هرعاشق به راهی جان سپردست
که من در جاده و کوی شقایق
تو یه خورشید شکسته من زمین سرد و خسته
بی حرارت وجودت تویه بهت غم نشسته
من دیوونه ی عاشق به خیالم تو خدایی
همه شب بیدار میموندم که تو با سحر بیایی
من میخواستم توی رگهام معنی زندگی باشی
به تن خسته ی عاشق نورآرزو بپاشی
واسه تو فرقی نمیکرد بودن و نبودن من
پای خستمو ندیدی لحظه ی تلخ شکستن
من زمینم که اسیرم تو هنوز تو آسمونی
من بازم در انتظارم که نفس از تو بگیرم
نه دوباره ای دارم
نه همیشه ای
مردی فقیر در اشتیاق عشق
مردی رفیق در انتظار دوست داشتن
نمی دانم کیستی اما
دوستت دارم.
من « هرگز » ندارم
زان رو که متفاوت بوده ام
و به نام « عشق همیشه در تغییر »
اعلام خلوص می کنم.
دوستت دارم
و خوشبتی را به روی لب های تو می بوسم.
اکنون، بیا هیزم جمع کنیم
و آتش را در کوهستان
به نظاره بنشینیم.
کودک احساس من ؟
آینه را بردار ..... بنگر !
همانی که در آینه می بینی روزگاری میشود بزرگ
قلب پاکش را بر آسمان جای میگذارد به زمین می آید
فتنه ها می انگیزد میشکند ...... شکسته میشود
دل میبندد .... خراب میشود
عشق میسازد ..... تباه میشود
میرود و سیاه میشود ......
کودک می شنید اراجیف مرا !!! ناگهان به خود آمد
آینه را شکست !
گفت : دیگر نمیبینم !
کودک تو همیشه میخواهد کودک بماند !!
خندیدم و گفتم ..... کاش اینگونه باشد
راستش خیلی دوست دارم همون کودک با احساس و پاک باشم ....
روز آن روز بلند آه...
خورشید به پهنای افق می غلتید و
دلم می لرزید که تو ای لحظه ی خوشبختی ها
بی خبر زانهمه عشقی که به چشمانت بود
با فرود آمدن لحظه ی غمگین غروب بی تو
پر زد به افق های کبود
آه خواب می دیدی تو
آزارم نداده ای
فقط در انتظارم گذاشته ای!!
آن ساعتهای درد آور
پر از مارها
زمانی که قلب من ایستاد
تن من یخ شد
می دانستم که می آیی...
با تنی برهنه و زخم آلود
با تنی سراسر خون
- رنجی نبرده ام عشق من
تنها انتظارت را کشیده ام-
می دونین زندگی چه رنگیه؟
اول اولش سفیده.
بعد به سبزی می زنه.
تو کودکی سبز می شه.
بعد یواش یواش میزنه به آبی.
پررنگ تر می شه.
تو جوانی قرمز میشه.مثه رنگ عشق.
بعدد کم کم زرد میشه به رنگ تنفر.
از اینجا به بعد خاکستری می شه تا برسه به سیاه
پس محبوبم
چشمانت براي من چه فايده اي دارد.
اگر قلبت براي من نمي تپد
پس قلبم برايت چه سودي دارد
باز چشمانت نگاهم را در آغوش گرفت
و من همچون شهاب سنگي تازه متولد شده
به زمين گرم تو فرود مي آيم
آري من
متولد سياره ناکامم
پناهم مي دهي مهربان؟
نسیمی می وزد سوی شقایق فضا پر گشته از بوی شقایق
و آن چشم قشنگت باز ابریست شبیه چشم و ابروی شقایق
نسیمی شانه زد زلف تو را باز پریشان شد همه موی شقایق
تو با خون جگر هم آشنایی که خون در کاسه ء روی شقایق
و هرعاشق به راهی جان سپردست
که من در جاده و کوی شقایق
تو یه خورشید شکسته من زمین سرد و خسته
بی حرارت وجودت تویه بهت غم نشسته
من دیوونه ی عاشق به خیالم تو خدایی
همه شب بیدار میموندم که تو با سحر بیایی
من میخواستم توی رگهام معنی زندگی باشی
به تن خسته ی عاشق نورآرزو بپاشی
واسه تو فرقی نمیکرد بودن و نبودن من
پای خستمو ندیدی لحظه ی تلخ شکستن
من زمینم که اسیرم تو هنوز تو آسمونی
من بازم در انتظارم که نفس از تو بگیرم
به خاطر داری
در زمستان
روزی که به جزیره رسیدیم؟
...
تاک های رونده
در گذر ما
به نجوا در آمدند
و برگ های تیره بر سر راهمان ریختند
تو نیز برگ کوچکی بودی
لرزان بر سینه ام
باد زندگی تو را آن جا آورده بود.
کنار آشیانه تو
آشیانه میکنم
فضای آشیانه را
پر از ترانه میکنم
کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی
تو را بهانه میکنم!
یک روز با سایه ی مبهم و گم گشته و انبوه گرد و خاک
گذر زمان,از من سخن خواهی گفت
روزی دستهای مهربانت خاطره ها را ورق خواهد زد و
پرنده غمگین اندیشه ات در آسمان ابری گذشته ها پرواز خواهد نمود.
من همان اسرار ناگفتنی بودم که در دل
خود دریایی از رازها ی تلخ و شیرین را داشتم و
قطره ای از اشک تو, نقطه ی پایان
زندگی من خواهد بود.
و بدان که
من تنها خوشبختی را در آئینه ی چشمانت
تفسیر کردم و
دیگر هیچ!
شبی در گوشه ای تنها,شبی مهتابی و روشن که از غم ها
تهی بودم.
تو را با تیشه ی اندیشه و شعرم تراشیدم.
بتی عشق آفرین گشتی.
تنت را در میان چشمه ی مهتاب ها شستم.
گرفتی روشنی,تابنده گشتی,دلنشین گشتی.
تو را با دست خود در معبد هستی خدا کردم.
به معبد ها خدایی کن.
که یکتایی!
نشاندم در نگین دیدگانت برق صد الماس.
به معبد ها تو را هرگز نیست, همتایی
دریغا!
روزگاری از غرور و خودستایی,دلت لبریز خواهد شد.
و در یادت خواهی دید,دختری را که با سختی تو را با تیشه ی
اندیشه و شعرش تراشیده.
و لیکن تو نمی دانی,دل یکتا پرست من ,تو را با تیشه ی سنگین مهرش افکند بر خاک.
که تا هر که مرا بیند بگوید:
او خدایش را بدست خویش بشکسته!
و هر شب می نشینم بر سر بشکسته ی قهرم که تا شاید سحر گاهی
بنا سازم خدایم را
و لیکن سرگذشت من سه حرف است!
تراشیدم
پرستیدم
شکستم
چی بگم که خيلی تنهام،ميدونی ياری ندارم
چی بگم که غير غصه ديگه دلداری ندارم
هيچ کسی پا نميذاره به سراچه خيالم
هيچ کسی نداد جواب اين سئوال بی جوابم
هر کی اومد دو ،سه روزی از دلم بازيچه ای ساخت
دلمم مثل عروسک، ساده بود دل به دلش باخت
گله و گلايه نيست، بی وفايی رسم عشق
عاشقا تنها ميمونند،تنهايی مرام عشقه
توی آسمون دنيا هر کسی ستاره داره
چرا وقتی نوبت ماست آسمون جايی نداره
واسه من تنهايی درد،درد هيچ کس و نداشتن
هر گل پژمرده ای رو تو کوير سينه کاشتن
ديگه باور کردم اين و که بايد تنها بمونم
تا دم لحظه مردن شعر تنهايی بخونم
نشسته ایم بر قالیچه ای به اسم جوانی... می تا زیم و گرد و خاک می کنیم
زمین زیر پایمان است و اسیر یک بازی شد یم
به اسم غرور... دیواری را برای پشت سر نهادن بلند نمی بینیم
سرا پا شور ... برد و باخت را می شناسیم؟
آشناییم با شعور؟
و جداییم با غم؟
یا غرق در غرور؟
چیزی در ماست روز و شب که آرام نداریم ... چیزی از جنس جستجو
چیزی مثل خیال یه آرزو.
چه گریز یست ز من؟
چه شتابیست به راه؟
به چه خواهی بردن در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج
لحظه ها رو دریاب
چشم فردا کور است
در سكوت مي توان نگاه را معنا كرد
و آن را با عشق به دل پيوند زد
مي توان بهار را به ديدار برگهاي خزان زده برد
و براي رازقي هاي اميد از عطر دوست داشتن گفت
مي خواهم سكوت كنم و تنها به حرف نگاهت گوش كنم
سهم من این است سهم من این است
سهم من آ سمانیست که آ ویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن ازیک پله ی متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و دراندوه صدایی جان دادان که به من می گوید:
دست هایت را دوست می دارم
تو در جان منی من غم ندارم
تو ایمان منی من کم ندارم
اگر درمان تویی دردم فزون باد
وگر معشوقه ای سهم من جنون باد
تویی تنها تویی تو علت من
تو بخشاینده بی منت من
صدایم کن صدای تو ترانه است
کلامت ایه های عاشقانه است
تو را من سجده سجده می پرستم
که بر سر خاک بر زانو نشستم.
امشب نوشته هایم بوی تو می دهد باز
با نام تو کلامم شعری است مثل اواز
هر شب ترانه هایی از عشق می سرایم
امشب ترانه هایم با گریه گشته دمساز
اخر نسیم نامت اویخت در کلامم
امشب نوای اواز بوی تو می دهد باز!...
امشب بغض تنهایی من دوباره می شکند
چشمانم بس که باریده تحمل نور مهتاب را هم ندارد
آخ که چقدر تنهایم ...!
دل بیچاره ام بس که سنگ صبورم بوده
خرد شده و انگشتانم بس که برایت نوشته خسته
روبروی آینه نشسته ام ... آیا این منم؟!!!
شکسته...دلتنگ...تنها .... تو با من چه کردی!؟؟؟
شاید این آخرین زمزمه های دلتنگیم باشد
دیگر هیچ نخواهم گفت... اما منتظرم...انتظار دیدن...
می روی و گريه می آيد مرا ساعتی بنشين که باران بگذرد..!
میتوان در کوچه های زندگی
پاسخ لبخند را به یاس داد...!
میتوان جای غروب عشق را
به طلوع ساده ای احساس کرد
میتوان در قلبهای بی فروغ
لحظه ای برق زد خورشید شد
میتوان در غرب داغ کویر
گاه ان ابری که می بارید شد...!
گل گلدان قلب من شدي
عشق شد يك برگ از گلدان تو
در بهار آرزوها مي دهد
ميوه هاي عاطفه چشمان تو
چشمهايم باز باراني شدند
قلبم اما گشت درياي ز عشق
دل گذشت از كوچه هاي خاطره
روح شد مضمون و معنايي ز عشق
بايد از آرامش دل ها گذشت
شادمان چون لحظه ديدار شد
بهترين تسكين دل اين جمله است
بايد از پيوند تو سرشار شد
محرم راز دل شیدای خود کس نمی بینم ز خاص و عام را
با دل ارامی مرا خاطر خوش است کز دلم یکباره برد ارام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید ان سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روزوشب عاقبت روزی بیابی کام را
به امید ان روز
دوستت دارم را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه ی دشمن
که نشانی از اوست
در دل مردم عالم به خدا
نور خواهد پاشید.روح خواهد بخشید
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت نه به یک بار و به ده بار که صد بار بگو
دوستت دارم را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو
تقدیم به یگانه یارم....
زندگی زیباست*** اما بدون غم
مرگ زیباست*** اما بدون گناه
دوستی زیباست*** اما بدون کلک
عشق زیباست*** اما بدون دروغ
دنیا زیباست***اما بدون درگیری
گل زیباست***اما بدون ریشه
سکوت زیباست***اما بدون یار
شیشه زیباست***اما بدون تیرگی
برف زیباست***اما بدون رهگزر
خانواده زیباست***اما بدون دوری
ما هم زیباییم ***اما بدون ماسک
چه سرگردان است اين عشق
كه بايد نشاني اش را
از كوچه هاي بن بست گرفت
چه حديثي است عشق
كه نمي پوسد و افسرده نيست
حتي آن هنگام
كه از آسمان به خانه آوار
شود
از خود گذشتم تا که تو از پیچ وخمها بگذری
لب بستم از گلایه تو از سر غمها بگذری
گوشه گرفتم تا که تو با دنیا دم ساز بشی
پایان گرفتم تا که تو دوباره آغاز بشی
لحظه درنگ کن
اي علت قشنگي رؤيا و خواب من تنها دليل گل شدن اضطراب من
اي راه حل ساده ي جبران تشنگي فواره ي نگاه قشنگ تو آب من
رفتي چقدر ساده دل آسمان شكست در عكس مهربان تو در كنج قاب من
باران چقدر حرف تو را گوش مي كندمي بارد آنقدر كه نياي به خواب من
گر چه نگاه عاشق تو هيچ كم نكرد از اوج دل ندادن تو يا عذاب من
اما دل شكسته ي من باز هم نوشت صد آفرین به چشم تو و
اي كه چشم روشنت را سايه هاي غم گرفته
قلب تو از رفتن من اين چنين ماتم گرفته
بعد من روزي پريشان مي روي تو پري من
تا بسازي از سكوتت قصه و افسانه ي من
ياد روزهاي آشنايي و جدايي
چشم تو غمگين تر از باران گريه ست
مي فشاني اشك حسرت در غم عهد شكسته
ديگر از گريه چه حاصل بين ما دريا نشسته
بی قراری ناتوانم می کند
در کنار غربتی غمگین و تلخ
درد را هم آشیانم می کند
گونه هایم خیس شبنم می شوند
آتشی از درد می سوزد مرا
زیر باران شعله ورتر می شوم
این تب شبگرد می سوزد دلم
می زنم فریاد تا شاید کسی
دردهای خفته ام باور کند
نیست آرامش ولی باید که دل
گونه ای تنهایی اش را سر کند
تنها ترین تنها
عاشقي را شرط اول ناله وفرياد نيست
تا کسي از جان شيرين نگذرد فرهاد نيست
عاشقي مقدورهر عياش نيست
غم کشيدن صنعت نقاش نيست
ای ناجی عشق من
دستانت را می بویم
مرا لحظه ای من باش
محتاج تو و نگاه پر از عشقت هستم
ترا عمری تو خواهم بود
زیرا با وجود توست لحظه لحظه آرامش گیتی
اي كه چشم روشنت را سايه هاي غم گرفته
قلب تو از رفتن من اين چنين ماتم گرفته
بعد من روزي پريشان مي روي تو پري من
تا بسازي از سكوتت قصه و افسانه ي من
ياد روزهاي آشنايي و جدايي
چشم تو غمگين تر از باران گريه ست
مي فشاني اشك حسرت در غم عهد شكسته
ديگر از گريه چه حاصل بين ما دريا نشسته
بی قراری
بی قراری ناتوانم می کند
در کنار غربتی غمگین و تلخ
درد را هم آشیانم می کند
گونه هایم خیس شبنم می شوند
آتشی از درد می سوزد مرا
زیر باران شعله ورتر می شوم
این تب شبگرد می سوزد دلم
می زنم فریاد تا شاید کسی
دردهای خفته ام باور کند
نیست آرامش ولی باید که دل
گونه ای تنهایی اش را سر کند
دلم گرفته است
دلم گرفته است به ايوان ميروم و انگشتانم را بر پوست کشيده شب ميکشم ديگر کسي مرا به افتاب معرفي نخواهد کرد ديگر کسي مرا به ميهماني گنجشکها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردني است پرنده مردني است دوستت دارم اي عشق
مثل تو هيچ كي نمي شه
بوی موهات زیر بارون
بوی گندم زار نمناک
بوی سبزه زار خیس
جاده های مهربونی
رگای آبی دستات
غم بارون غروب
ته چشمات تو صدات
قلب تو شهر گل یاس
دست تو بازار خوبی
اشک تو بارون روی
مرمر دیوار خوبی
ای گل آلوده گل من
ای تن آلوده دل پاک
دل تو قبله این دل
تن تو ارزونی خاک
نذار اين چنين بر سرم بياد
با اشک چشمم نوشتم دوستت دارم باور نکردی که اشک چشمم ست,
به خیسی چشمانم باور نداشتی.
با خون قلبم نوشتم عاشقانه میپرستمت بازم باور ت نشد که خون قلبم ست .
نمی خواستم ببینی تا در لحظه آخر زندگیم لبخندت رو ببینم به ناچار دست خونی ام را نشان دادم
و تو باور کردی و خیره خون قلبم را که جاری بود نظاره کردی ولی لحظه ایی بود که چشمانم
را برای همیشه بستم و این هم برایم کافی ست برای یکبار چشمان خیره ات را به قلبم دیدم و
هنگام مردنم با حضور تو و عشق تو مردم.
چنان دل کنده ام از دنیا که شکلم شکل تنهائیست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تما شائیست
مرا در اوج می خواهی تماشا کن, تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز تو حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال من
همه از من می گریزند تو هم بگریز از این تنهایی من
خنده دار است نه؟ من و ديوانگي؟ من و عشق؟!اولين برگ
پاييز كه به زمين افتاد من ديوانه شدم.مي داني من به پاييز حساسيت
دارم و ضد حساسيتم تو هستي.
وقتي بودي سكوتت مرا رنج مي داد اما حالا نبودنت
حالا مي فهمم كه فقط حضورت برايم مهم بود .حضوري با تمام وسعت
سكوتت
من چه که امروز هوا ابريست يا آفتابي؟خورشيد از شرق طلوع مي
كند يا غرب؟استخوانهاي مچ دست چند تايندبه من چه ربطي دارد دل
شاپرك گرفته پروانه ها بي قرار بهارند… دلها تشنه يك نگاه
خيسند...اصلا به من چه كه من كيم؟چيم؟چه مي كنم
من فقط به دنيا آمده ام كه تو را ببينم حسرتت را بخورم نداشتنت را
گريه كنم بعدهم آرام بميرم.آرام آرام طوري كه صورت هيچ برگ گلي
خراشيده نشود
هر وقت خودم را در آيينه نگاه مي كنم تو را مي بينم. اين كه چيزي
نيست هر شب خوابت را مي بينم كه تو من شده اي من تو ميشوم
بعد يكي ميشويم آخر گيج ميشوم نمي دانم تو مني يا من توام؟!
ديشب دوباره خوابت را ديدم همان نگاه ،همان بوي ياس ،همان دودوي
ستاره مانندت را
كبوتر شدي آمدم بگيرمت پريدي و رفتي روي ماه نشستي.آنقدر گريه
كردم كه همه شقايقها از غصه من پر پر شدند
باور كن اگر ميدانستي چقدر دوستت دارم از گرماي عشقم آب مي
شدي و من اين را نمي خواستم.گذاشتم تو بروي و من بسوزم.چون
شعله منم نه تو،عشق تويي و من عاشق. پس گذاشتم تا بروي .
خيلي بي انصافي خيلي. وقتي خواستي بروي حتي يك برگ گل ياس
يا يك قطره باران يا حتي صداي سنجاقك برايم نگذاشتي
بدون هيچ رفتي .
بدون هيچ صدا مثل هميشه سربزير و آرام رفتي براي هميشه.
اگر همه پروانه ها تو را ببخشند من نمي بخشمت مي داني چرا؟
چون آنوقت تو بر مي گردي و طلب بخشش مي كني
و من صميمانه ترين لبخندها را نثارت مي كنم با شكوه ترين محبتها را به
پايت مي ريزم
مي دانم همه اينها خيال است خيالي كال كه وقت رسيدنش زماني
مي خواهد به قطره قطره چكيدن من.
وقتي كه اولين قطره باران بر قلبم باريد و زيباترين گل سرخ در ديدگانم
روييد: قسم خوردم كه هر فصل پاييز رو به قبله چشمانت نماز بخوانم و
با ياد تو پر بگيرم تا اوج
قسم خوردم با ياد تو بميرم
دلتنگ نگاه بی بدیل تو
دلتنگ آن لحظه های ناب عاشقی
هنوز دوستت دارم
و نمی دانم ,نمی دانم چرا هنوز دلتنگت می شوم
نمی دانم چرا هنوز احساسم مرا ترک نکرده
نمی دانم چگونه باید سنگینی دوریت را بر دوش کشم
وای که چقدر دلم تنگ است
کاش بودی
کاش می ماندی
کاش...
تو...
اگه شبا بدون تو زندگیمو سر می کنم
ستاره ها رو تک به تک
عاشق و پر پر می کنم
اگه روزا به یاد تو آسمونو خط می زنم
ابرای پف کرده رو من
یکی یکی آب می کنم
اگه توی دنیای خواب
بیامو مهمونت بشم
دونه دونه خواباتو من
رنگی و بهتر می کنم
ببین نگار زندگی
چه جوری عاشقت شدم
حالا بدون تو همش
خاطره تو سر می کنم
روزای با تو بودنو
دوباره از بر می کنم!
میان چشم رویاییت می بینم
چگونه محو آن آهوی زیبایی
و آن هم آرزوی من
چه می شد جای آن بودم
سوار اسب خوشبختی
میان دشت بیداری
همه رویای زیبا را
برایت جور خواهم کرد
دلم را بهر چشمانت
همین سان نور خواهم کرد
تو آسان بر من و با من
نگاهی از ترنم دار
که من اینسان شوم صامت
برای نور چشمانت!
من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد
آرام آرام پری کوچک غمگینی
شب از یک بوسه می میرد
و اینک هر سحر در قلب من نیلوفری نمناک می روید
چقدر آشنا مي نمايي غريبه
بگو از كجا از كجائي غريبه
در اين شهر و اين شب چه بي سر پناهي
نداري مگر آشنائي غريبه
دل نخلها تازه شد از عبورت
مگر تو لي خدايي غريبه؟
تو در آسمان نگاهت چه داري
كه كردي دلم را هوايي غريبه
غبار كدامين سفر بر تو مانده است
كه گرد از دلم مي زدايي غريبه؟
به كار بستي گره چفيه ات را
كه از كار من مي گشايي غريبه؟
تن شهر بوي تو را مي دهد آي !
تو جان كدام آشنائي غريبه؟
كمين گاه ديو است اين شهر ، اين شب
مگر در دل من درآيي غريبه
تو رفتي و مامده است در كوچه شهر
نشان از توام ، رد پايي غريبه
بوسه زلب هاي تو در خواب گرفتم گويي که گل از چشمه ي مهتاب گرفتم
در برکه ي اشکم همه دم نقش تو ديدم اين هديه ي خوبيست که از آب گرفتم
هرگز نتواني که زمن دور بماني چون در دل خود عکس تو را قاب گرفتم
براي عشق قبول كن ولي غرورت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش
خاطره ای به رنگ شب نشسته رو ترانه هام
یه لحظه خاکستری از اون سفر مونده برام
میون این فاصله ها بودن تو یه نعمته
حتی اگه یه شب باشه سفر با تو غنیمته
شب سفر یه حادثه ست برای تو برای من
یه فرصت بدون شک واسه دوباره پر زدن
آخر این جاده کجاست عبوره یا رسیدنه
حتی دروغ ولی بگو که این شبا مال منه
تو این غریبی مدام حرفاتو باور میکنم
تو دست بارونی عشق خستگیمو در می کنم
خاطره ای به رنگ شب نشسته رو ترانه هام
یه لحظه خاکستری ازون سفر مونده برام
..:: مگه قسمت یادت رفته ::..
تو مگه قسم نخوردی که دلمو تنها نذاری
روبروم نشستی اما از غریبه کم نداری
روبروی من نشستی توی چشم تو ستاره
از صدای تو شنیدم که دلت دوسم نداره
دل تو تو آسمونا من به دنبال دل تو
تو به دنبال ستاره من به یاد قسم تو
تو مگه قسم نخوردی که دلمو تنها نذاری
هرگز از روز جدایی سخنی به لب نیاری
حالا روبروم نشستی حرف تو فقط جداییست
تو قسم نخورده بودی که یه دنیا بی وفایی
تو قسم نخورده بودی روزی عشق تو میمیره
نور یک ستاره جای مهتاب و میگیره...
..:: دلم میخواد بدونی ::..
دلم مي خواد يه چيزي رو بدوني
ديگه نه عاشقي نه مهربوني
منم ديگه تصميمم رو گرفتم
اصلا نمي خوام كه پيشم بموني
ديشب كه داشتم فكرامو مي كردم
ديدم با تو تلف شده جووني
يه جا يه جمله ي قشنگي ديدم
عاشقو بايد از خودت بروني
چه شعرايي من واسه تو نوشتم
تو همه چيز بودي جز آسموني
يادت مياد منتم رو كشيدي ؟
تا كه فقط بهت بدم نشوني ؟
يادت مياد روي درخت نوشتي
تا عمر داري براي من مي خوني ؟
يادت مياد حتي سلام من رو
گفتي به هيچ كس نمي رسوني
حالا بيار عكسامو تا تموم شه
اگر كه وقت داري اگه مي توني
نگو خجالت مي كشي مي دونم
تو خيلي وقته ديگه مال اوني
خوش باشي هر جا كه ميري الهي
واست تلافي نكنه زموني ....
ندانستم تمام حرفهایش فریب است
خنده هایش دروغ و بی احساس
گریه هایش هم کمی عجیب است
ندانستم ویرانگری آمده ویرانم کند
ساحر است می خواهد سحر سامانم کند
ندانستم رهگذر است، بهانه اش خستگی
برای اغفال من می آید از در دلبستگی
باورش کردم
و حرفهایش را شنیدم
دلم که با دلش یکدل شد جز آزار چیزی ندیدم
زبان بازیش که تمام شد
دل ساده ام که رام شد
دیگر دوست داشتنی در کار نبود
دیگر دوستی منتظر سر قرار نبود
راست و دروغ به عشق من قسم خورد
چیزی نگفتم من هر چه به روزم آورد
حالا خوب می فهمم معنی حرفهایش را
فریبی بیش نبود
او که دم از محبوبیت میزد
در شهر خود غریبی بیش نبود
او از عشق بی نصیب بود
او کارش فریب بود
او بازی می خواست، بازیچه زیاد داشت
یکی یکی می شکست و کنار می گذاشت
او همیشه فکر دلبری بود
چشمهای شیطان همه جا دنبال پری بود
او به وفا و صداقت کرده بود پشت
او عاشقانش را پنهانی با محبت می کشت
..:: دل ::..
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از ان نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از ان مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
وطالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دلفگار چه کرد
انکه پر نقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
داشتم به تو فکر می کردم
که سر از این شعر در آوردم!
-از میان اشک ها و کلمه ها
تا تو آمدی و نشتی کنار شعرم..
و این کلمه های عقیم
چقدر سعی کردند برایت سپیدار شوند!
-و رود خانه ای زلال
و تپه های پر از گل
اما باران می بارید
و تو داشتی می رفتی
با تمام خوشبختی ها
سوار بر ترنی که از پشت همین تپه ها
-می گذشت!
من دوستت دارم این را از برگ های طلائی پائیز بپرس"
"وقتی که به بازی باد سر شاخه ها بوسه می دادند"
"من دوستت دارم این را از تمام لحظه های دل تنگیم بپرس"
"من دوستت دارم این را از کوچه باغهای شهرتان بپرس "
"من دوستت دارم این را از تنهائی چشمانم بپرس"
"وقتی گریه می کرد ..."
"من دوستت دارم"
"این را قسم می خورم به تمام شمع هائی که توی امامزاده روشن کردم"
" دل تنگت هستم ...."
"به ثانیه های زندگی قسم ..."
پیش بیا !پیش بیا بیشتر !
تا که بگویم غم دل بیشتر
دوست ترت دارم از هرچه دوست
ای تو به من از خود من خویشتر
دوست تراز آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر!
داغ تورا از همه داراترم
درد تورا از همه درویشتر
هیچ نریزد بجز از نام تو
بر رگ من گر بزنی نیشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیشتر
می خواستم بگویم همیشه در خاطرم خواهد ماند امان نداد...
می خواستم بگویم نامش همیشه بر زبانم جاریست رویش را دزدید..
می خواستم بگویم درصندوقچه قلبم تنها جای اوست فرصت نشد...
می خواستم بگویم...
...
...
...
عشق منی...
رفته بود.
این شب ها پر از ستاره ام
و همه چیز در من
لطافت آسمان دلت را فریاد می کند.
کاش همیشه باشد...
آرام
آفتابی
بارانی
طوفانی...
نگاهت که می کنم
هزاران پروانه در دلم بال می زنند،
شیرینی التهاب بودنت را
و من اوج می گیرم
تا آسمان
تا تو...
و از شوق دیدنت
فرو می ریزم باز، مثل باران
جایی روی خاک
تا شاید گلی بروید
بسان عشق
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
وندر اين كار دل خويش به دريا فكنم
از دل تنگ گنه كار بر ارم آهي
كاتش اندر گنه آدم و حوا فكنم
مايه ي دلخوشي آنجاست كه دلدار انجاست
ميكنم جهد كه خود را مگر آنجا فكنم
بگشا بند قبادي مه خورشيد كلاه
تا چو زلف سر سودازده دريا فكنم
دوستی
گفتمش دل می خری
پرسید چند ... ؟
گفتمش دل مال تو ؛ تنها بخند
خنده ای کرد و دل ز دستا نم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود ...
دل روی خاک افتاده بود
رد پایش روی دل جامانده بود
يک بار ديگر تو دريچه قلبم را گشودي
و تو اينجا در قلبم استي
و دل من پيوسته چنين خواهد ماند
عشق هاي استند که فنا ناپذيرند
تو انجا استي وچيزي نيست که ديگر ازآن هراس داشته باشم
وميدانم که قلب من پيوسته چنين خواهد ماند
ما بدينگونه براي هميشه خواهيم بود
تو در قلب من در اماني
و قلب من پيوسته چنين ادامه خواهد داد
چشمانت را براي زندگي مي خواهم اسمت را براي دلخوشي
مي خوانم دلت را براي عاشقي مي خواهم صدايت را براي
شادابي مي شنوم دستت را براي نوازش و پاهايت را براي همراهي
مي خواهم عطرت را براي مستي مي بويم خيالت را براي پرواز
مي خواهم و خودت را نيز براي پرستش...
تو دنیای ما آدما عشق و محبت غریب
فقط اینجا تا دلت بخواد پر از دوروغ و فریب
برای اینجورآدما سخت بگن دوست دارم
فکر می کنن که می شکنه غرور شون اگر بگن دوست دارم
فکر می کنندعشق پاگ فقط مال تو قصه است
هر کی ازش حرف بزن جرم بری مبتلاست
خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
می خواه وگل افشان کن ازدهر چه میجویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
لب گیری ورخ بوسی می نوشی و گل بویی
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
خوش بودی اگربودی بوییش ز خوش خویی
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
آرزو......
ای کاش درختی باشم
تا همه تنهایان .... از من پنجره ای کنند
ای کاش مرا تا خدا وسعت دهند
تا نشانشان دهم
انسان یعنی عمری آئینه وار زیستن
من تصویر هایی دارم از سکوت
که در بیانش ...
واژه ها لالند و کلمه ها کوچک
و وجود سکوت در جنگل کلمه چگونه آیا.....؟
میدونی بدترین درد چیه؟ کسی که تمام زندگیت تو اوج تنهاییت تنهات بذاره
هر وقت دلم تنگ می شه می رم می شینم پشت ابرا زار زار گریه می کنم ابراهم از سر دل سوزی پا به پای من اشک می ریزن ولی اشکاشون از سردی دل تو تبدیل به دونه های سفید میشن
پس برو پشت پنجره به ابرا نگاه کن آسمون قصه ی دل تنگیم و برات می گه
از درد بی کسیت دارم یواش یواش زار میزنم
از تو تموم قصه ها اسمتو فریاد میزنم
میخوام بگم دوست دارم عاشقتم تا آخرش
رسمش نبود که بی وفا منو کشتی از اولش
هیچی نخواستم غیر تو و دوست داشتنت همین و بس
فکر نمی کردم که میری من می مونم تو این قفس
رفتی و من با خاطر عطر تن تو زنده ام
رفتی ولی بدون عزیز حقم نبود که بی توام
تو این قمار بی کسی تنها منم بازیگرش
بازیچه ی دست تو و بازیچه ی دست همه
تو این قمار بی کسی تنها منم بازیگرش
بازیچه ی دست تو و بازیچه ی دست همه
حافظ
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی
بازآید و از کلبه احزان به درآیی
يار مهربانم: چادر بر سر فرشته روز مي افتد و او را محو مي سازد اما من هنوز اشك مي ريزم.
مناظر زيباي طبيعت در مقابل چشمانم غم انگيزترين منظره ها مي باشد زيرا احساس كردم درباره تو خطا كرده و پشيمانم.
عشق تو صبر و قرارم را به آخر رسانده و از اينكه مرا ترك گفته اي محزونم مرا ببخش و عشق مرا دوباره بپذير
سکوت
اي آبي ترين صبح ، تو از تبار بهاري و من از قبله پاييز .زير اين حجم سنگين تنهايي ، در ميان كوچه هاي گمنام زندگي به تو مي انديشم. سالهاست كه اشك ديدگانم ارمغان كوير گونه هايم شده است . تو نميداني كوچه باغ خاطره پر از پاييز شده است ، پر از سكوت تنهايي ...
چرا غمگيني؟عاشق شدم!!!! آيا عشق شيرين است؟بله....شيرين تر از زندگي!!!! چرا تنهايي؟ويژگي عاشق هاست!!!! لذت تنهايي چيست؟فکر به او و خاطرات و!!!! چرا مي روي؟براي اينکه او رفت!!!! دلت کجاست؟پيش او!!!! قلبت کجاست؟او برده!!!! پس حتما بي رحم بوده؟نه...اصلا!!!! چرا؟چون باز هم او را مي پرستم
سنگ قبرم
سنگ قبر من بنويسـيد خسته بود اهــل زمين نبود نـمازش شــكســته بود بر سنگ قبر من بنويسيد شيشه بود تـنها از اين نظر كه سـراپا شـكســته بود بر سنگ قبر من بنويســـــــيد پاك بود چشمان او كه دائما از اشك شسـته بود بر سنگ قبر من بنويســيد اين درخت عمري براي هر تبر و تيشه، دســــته بود بر سنگ قبر من بنويســــــيد كل عمر پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود
عشق
هر وقت خواستي بدوني کسي دوستت داره تو چشماش زول بزن تا عشق رو تو چشماش ببيني اگه نگات کرد عاشقته . اگه خجالت کشيد بدون برات ميميره . اگه سرشو انداخت پايين و يه لحظه رفت تو فکر بدون بدونه تو ميميره و اگر هم خنديد بدون اصلا دوست نداره
عشق
در عرض يک دقيقه مي شه يکي رو خورد کرد
در عرض يک ساعت مي شه کسي رو دوست داشت
در عرض يک روز مي شه عاشق شد ...
ولي يه عمر طول مي کشه تا کسي روکه دوست داري فراموش کني
saeedfarzi
15-09-2012, 13:13
کسی بلد نبود صدایت کند!
که چشم هایت را بستی و
چترت را باز کردی
باران که نمی بارد(!)
اما غربت موج هایت
داغ دلم را تازه می کند!
خاتون!
تو کی دریا شدی؟
که هیچ بارانی تورا خیس نمی کند...
آبـــا عابدین
(بیا سایه هایمان را بغل کنیم!.....انقدر ها هم تنها نیستیم)
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کمی از یک شعر بلند
...........
جای زخمی در دلم سر باز کرد
ضربِِ آهنگِ دلم را ساز کرد
می روم در پیچ و تاب لحظه ها
دور
دور
دور
تا بدانجا که دگر تصویر نیست
رَد پایم هم درون کوچه ها پیدا نیست
.........
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
می خواهم به گوشه ای ,
منتها علیه مهربانی,
به دور از هیاهو,
هر طعنه و دشمنی;
بنشینم و
یک استکان چای بنوشم
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نسیم نوری بَر پوست جنگل کشید
شلیکی در سینه شکفت
گوزنی به همراهی فریاد زد
دره به انتظارِ لاشه ای / پا به رقصِ ترس جان میداد
جانوران در خود غلتیدند
عبوسِ گرگ و میش هوا
تکاپوی گره در شاخه ها جستجو خیز میزد
بی هنگام از رویا های علف بر دستهای نمورِ زمین سرد
غضروف فلک بست نمی شود به خورشید
گویا هیچ زمانی بهار به شکوفه سَر نمیزد
گویا
همه در مرگ خود / خودکشی می کردند
انتشارات دشت روزنامه های قاصدک را به باد سپرد
پَری کوچکی
در حوالیه دلتان مرده است
کنار
گوزن
پیر
اندیشه
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
زن زیبا خوب است
اما ،
زن شاعر
دو برابر زیباست ...
تقدیم به فروغ ها و پروین های سرزمین مادری ام .
قطره قطره اشک هایی که از آسمان ابری چشمانم می بارد و بر سرزمین سرد و خشک گونه هایم می نشیند حکایت از جان دادن عشقت در لا به لای گل های پژمرده احساس دارد.
و من دیگر اشک هایم را پاک نخواهم کرد بگذار ببارند شاید صدای باریدنشان خواب را از چشمان فرشتگان عشق برباید.
بگذار ببارند تا شاید تر بودن گونه هایم قلب سنگ شده ات را بلرزاند.
بگذار قطره قطره اشک هایم ببارند تا تو ببینی انعکاس تصویر قلبم را در زلالی شان تا احساس کنی حسم را در شفافیتشان
و بگذار ببارند لرزان و لغزان تاتو درک کنی لرزش دلم را هنگامی که دیگر باران عشقت
را بر گل های تشنه قلبم
من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد
آرام آرام پری کوچک غمگینی
شب از یک بوسه می میرد
و اینک هر سحر در قلب من نیلوفری نمناک می روید
چقدر آشنا مي نمايي غريبه
بگو از كجا از كجائي غريبه
در اين شهر و اين شب چه بي سر پناهي
نداري مگر آشنائي غريبه
دل نخلها تازه شد از عبورت
مگر تو لي خدايي غريبه؟
تو در آسمان نگاهت چه داري
كه كردي دلم را هوايي غريبه
غبار كدامين سفر بر تو مانده است
كه گرد از دلم مي زدايي غريبه؟
به كار بستي گره چفيه ات را
كه از كار من مي گشايي غريبه؟
تن شهر بوي تو را مي دهد آي !
تو جان كدام آشنائي غريبه؟
كمين گاه ديو است اين شهر ، اين شب
مگر در دل من درآيي غريبه
تو رفتي و مامده است در كوچه شهر
نشان از توام ، رد پايي غريبه
براي عشق قبول كن ولي غرورت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش
ندانستم تمام حرفهایش فریب است
خنده هایش دروغ و بی احساس
گریه هایش هم کمی عجیب است
ندانستم ویرانگری آمده ویرانم کند
ساحر است می خواهد سحر سامانم کند
ندانستم رهگذر است، بهانه اش خستگی
برای اغفال من می آید از در دلبستگی
باورش کردم
و حرفهایش را شنیدم
دلم که با دلش یکدل شد جز آزار چیزی ندیدم
زبان بازیش که تمام شد
دل ساده ام که رام شد
دیگر دوست داشتنی در کار نبود
دیگر دوستی منتظر سر قرار نبود
راست و دروغ به عشق من قسم خورد
چیزی نگفتم من هر چه به روزم آورد
حالا خوب می فهمم معنی حرفهایش را
فریبی بیش نبود
او که دم از محبوبیت میزد
در شهر خود غریبی بیش نبود
او از عشق بی نصیب بود
او کارش فریب بود
او بازی می خواست، بازیچه زیاد داشت
یکی یکی می شکست و کنار می گذاشت
او همیشه فکر دلبری بود
چشمهای شیطان همه جا دنبال پری بود
او به وفا و صداقت کرده بود پشت
او عاشقانش را پنهانی با محبت می کشت
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از ان نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از ان مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
وطالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دلفگار چه کرد
انکه پر نقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
تا تو آمدی و نشتی کنار شعرم..
و این کلمه های عقیم
چقدر سعی کردند برایت سپیدار شوند!
-و رود خانه ای زلال
و تپه های پر از گل
اما باران می بارید
و تو داشتی می رفتی
با تمام خوشبختی ها
سوار بر ترنی که از پشت همین تپه ها
-می گذشت!
چه ساده با گریستن خویش زنده می شویم و چه ساده در میان گریستن می میریم و در فاصله این دو سادگی چه معمایی می سازیم به نام زندگی
میون هزاران دیروز و میلیون ها فردا فقط یک دوونه امروزه پس از دستش ندیم و ازش لذت ببریم
خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند ولی حیف که من زاده امروزم خدایا جهنمت فرداست پس چرا امروز می سوزم.
در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
درگذرگاه آن لبان خموش
شعله ای بی پناه می خندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت:
((باید از عشق حاصلی برداشت.))
سایه ای روی سایه ای خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ای لغزید
بوسه ای شعله زد میان دو لب
بیا تا ریزم این دنیا به پایت
کنم من جان شیرینم فدایت
شده این قلب من دلداده تو
بدان قلب تپد تنها برایت
تمام دردهایت بر سر من
بخواهم از خدا هر شب شفایت
همیشه آرزو دارم عزیزم
که خرم بگذرد آن لحظه هایت
به هرجا بنگرم تنها تو بینم
به قربان دو چشم وخنده هایت
قدم بر سینه ام بگذار جانم
چرا کاین سینه شد تنها سرایت
مداوم درهراس وبی قرارم
دلم پر زند اندر هوایت
به کویت بگذرم با صد علاقه
که شاید بشنوم باری صدایت
به عاشق سختگیری نیست جایز
بیا کمتر بکن چون وچرایت
تمام عمر من محتاجت هستم
چه باشد گرشوم من هم گدایت
خدایا عاشقان راغم مده چون
که قلب عاشقان شد آشنایت
سعادت را مرنجان نازنینم
قسم دادم توراپیش خدایت
قلب ما جایی ست که همه ی آمال و آرزوهایمان در
آن زندگی می کنند. نازک و شکستنی است اما در عین
حال انعطاف پذیر. دلیلی وجود ندارد که قلب خود را فریب
دهیم . بقای قلب ما بستگی به صداقت ما با خودمان
دارد.
چشم انتظار
این منم همیشه تنها توی خواب و توی رویا
تو برام یه آسمونی من یه قطره پیش دریا
روزی خواهد آمد که پس از به بند کشیدن بادها موج ها و جاذبه انرژی عشق
را برای خاطر خدا تحت تسلط خود درآوریم . و در آن روز برای دومین بار بشر
آتش را کشف خواهد کرد.
تو مثل راز پاييزي و من رنگ زمستان
چگونه دل اسيرت شد،قسم به شب نميدانم
تو مثل آسماني،مهربان و آبي وشفاف
و من در آرزوي قطره هاي پاک بارانم
تو دريايي تريني،آبي و آرام و بي پايان
و من موج گرفتاري،اسير دست طوفان
نميدانم چه بايد کرد با اين روح آشفته
به فريادم برس اي عشق،من امشب پريشانم
تو دنياي مني، بي انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسي،قشنگ و دور و نا معلوم
و من در حسرت ديدار چشمت رو به پايان.
امشب دلم بارونيه
امشب دلم بارونيه نواي بارونو ميخواد
امشب چشام بي خوابن ونم نم بارون تو چشام
بارون برام يک خاطره ست،خاطره ي ميلاد عشق
خاطره ي ميلادي که تقدير براي من نوشت
وقتيکه بارون ميباره ياد اونو باز دوباره
برام تداعي مي کنه ،اشک و تو چشمام مياره
دلم ميخواد اون بدونه،دلم براش بارونيه
که دنياي بزرگ برام مثل يک زندون ميمونه
بارون ببار رو شيشه ها،پنجره تنها نمونه
بذار صداتو بشنو،ياد تو يادش بمونه
بارون ببار تا بشکنه سکوت سرد اين خونه
حال دگرگون مرا،جز تو آخه کي ميدونه؟
چگونه تو را باور کنم؟
چه کرده اي با من،که تو را فراموش کنم؟
که تو را فراموش نخواهم کرد و واژه خداحافظ ات را،حتي اگر هزاران بار تکرار کني،چون سلامي گرم خواهم انگاشت!
اين واژه،واژه تو نيست.تو از جنس سلامي و از جنس مهر.از نسل دوست داشتني و از چشمه ي جوشان عشق.
مطمئنم تو را با قهر کاري نيست،تو گرمي و سراپا عشق.
وقتي از جدائي سخن مي گويي و ...اينکه تو را نبايد ديد!
چگونه تو را باور کنم؟...
ببار اي ابر پاييزي
دلم تنگ است اين شبها يقين دارم که ميداني
صداي غربت من را ز احساسم تو مي خواني
شدم از درد تنهايي گلي پژمرده و غمگين
ببار اي ابر پاييزي که دردم را تو ميداني...
تن تو ظهر تابستونو به يادم مياره
رنگ چشمهاي تو بارونو به يادم مياره
وقتي نيستي زندگي فرقي با زندون نداره
قهر تو تلخي زندونو به يادم مياره
من نيازم تورو هر روز ديدنه
از لبت دوستت دارم شنيدنه
تو بزرگي مثل اون لحظه که بارون ميزنه
تو همون خوني که هر لحظه تو رگهاي منه
تو مثل خواب گل سرخي لطيفي مثل خواب
من همونم که اگه بي تو باشه جون ميکنه
من نيازم تورو هر روز ديدنه
از لبت دوستت دارم شنيدنه
تا يادم نرفته
آخه تا کي بکشم منت چشماي تورو
بذارم به پاي چي وعده بيجاي تورو
يه روز آفتابي مي شي يه روزي ام ابري وسرد
کدومو باور کنم،گرما يا سرماي تورو
اين همه ميان سراغم به هواي عاشقي
من يادم مي ياد فقط چشماي زيباي تورو
چرا هر کسي رو دوست داري،تورو دوست نداره
نميدم حتي به کس تلخي حرفهاي تورو
دلاي دريايي شونو به رخ من ميکشن
نميدم به هيچکدوم يه موج درياي تورو
تا يادم نرفته يک بار ديگه واست بگم
من نميدم به کسي تا عمر دارم جاي تورو
چون به ياد آري پريشانم پريشان ميشوي
گر به خاطر آوري اين اشك جانسوز مرا
آنچه من هستم كنون در عاشقي آن ميشوي
سر به زانو گريه هايم را اگر بيني به خواب
چون سپند از بهر ديدارم شتابان ميشوي
عزم هجران كرده اي شايد فراموشم كني
من كه ميدانم تو هم چون شمع گريان ميشوي
گر خزان عمر ما را بنگري با رفتنت
همچو ابر نوبهاران اشكريزان ميشوي
بشكند پيمانه ي صبرم ولي در چشم خلق
چون دگر خوبان تو هم بشكسته پيمان ميشوي
بينم آنروزي كه چون پروانه بهر سوختن
پاي تا سر آتش و سر تا به پا جان ميشوي
مرغ باغ عشقي و دور از تو جان خواهم سپرد
آنزمان بي همزبان در اين گلستان ميشوي
تن تو ظهر تابستونو به يادم مياره
رنگ چشمهاي تو بارونو به يادم مياره
وقتي نيستي زندگي فرقي با زندون نداره
قهر تو تلخي زندونو به يادم مياره
من نيازم تورو هر روز ديدنه
از لبت دوستت دارم شنيدنه
تو بزرگي مثل اون لحظه که بارون ميزنه
تو همون خوني که هر لحظه تو رگهاي منه
تو مثل خواب گل سرخي لطيفي مثل خواب
من همونم که اگه بي تو باشه جون ميکنه
من نيازم تورو هر روز ديدنه
از لبت دوستت دارم شنيدنه
تا يادم نرفته
آخه تا کي بکشم منت چشماي تورو
بذارم به پاي چي وعده بيجاي تورو
يه روز آفتابي مي شي يه روزي ام ابري وسرد
کدومو باور کنم،گرما يا سرماي تورو
اين همه ميان سراغم به هواي عاشقي
من يادم مي ياد فقط چشماي زيباي تورو
چرا هر کسي رو دوست داري،تورو دوست نداره
نميدم حتي به کس تلخي حرفهاي تورو
دلاي دريايي شونو به رخ من ميکشن
نميدم به هيچکدوم يه موج درياي تورو
تا يادم نرفته يک بار ديگه واست بگم
من نميدم به کسي تا عمر دارم جاي تورو
چون به ياد آري پريشانم پريشان ميشوي
گر به خاطر آوري اين اشك جانسوز مرا
آنچه من هستم كنون در عاشقي آن ميشوي
سر به زانو گريه هايم را اگر بيني به خواب
چون سپند از بهر ديدارم شتابان ميشوي
عزم هجران كرده اي شايد فراموشم كني
من كه ميدانم تو هم چون شمع گريان ميشوي
گر خزان عمر ما را بنگري با رفتنت
همچو ابر نوبهاران اشكريزان ميشوي
بشكند پيمانه ي صبرم ولي در چشم خلق
چون دگر خوبان تو هم بشكسته پيمان ميشوي
بينم آنروزي كه چون پروانه بهر سوختن
پاي تا سر آتش و سر تا به پا جان ميشوي
مرغ باغ عشقي و دور از تو جان خواهم سپرد
آنزمان بي همزبان در اين گلستان ميشوي
احساس قشنگي ست كنار تو نشستن
يا منتظر قول و قرار تو نشستن
در بركه شفاف غزل پاك شدن ها
روشن تر از آيينه كنار تو نشستن
لب هاي ترك خورده آفت زده من
بر خنده شيرين انار تو نشستن
زنبور صفت شيره لبهات مكيدن
در دامن گل هاي بهار تو نشستن
باران شدن و همنفس ساز و دهلها
در باغ دل ايل و تبار تو نشستن
زيباست سر و سينه برفي تو هر فصل
بر كاسه چوبي سه تار تو نشستن
در گرمترين روز زمينيم و سرابي ست
در سايه روياي چنار تو نشستن
در گردن من زلف تو پيچيد و ...رهايي است
منصور شدن ، بر سر دار تو نشستن
همین امروز به بازار می روم
تمام جیبهایم را پر از سفر می کنم
و به خانه باز نمی گردم
تا تو سفر نکنی
تمام شهر را به سفر خواهم فرستاد
و خود مسافر چشمهایت خواهم شد
قلم در دست گرفتن و از عشق نوشتن شور و حال عجیبی به انسان می دهد
از رویای شیرین بودن ها
لذت داشتن عشق
هرچند بزرگ و دست نیافتنی...
امروز نیز مینویسم ،
حس عجیبی ، شور و حال قشنگی در وجودم شکفته است.
با زبان نگفته ها از عشقی می نویسم که در وجودم ریشه دوانده و تمام تارو پود وجودم را احاطه و محصور خود ساخته.
شیرینی عشق ، انسان را به جدال با سرنوشت می برد.
شکوه عشق عظیم و وصف ناشدنی است...
گمانم اشک هایم را نم ديوار میفهمد
شکستن زیر باران را خم ديوار میفهمد
تمام حرف های خیس و تب دار نگاهم را
سکوت تلخ و گنگ و مبهم ديوار میفهمد
سرود غصه ها را با دلی پر سوز میخوانم
صدای زیر آهم را بم ديوار میفهمد
فشار بغض های آجری بر پشت چشمانم
تحمل را ستون محکم ديوار میفهمد
من از وقتی که لبخندم ترک برداشت فهمیدم
زبانم را شکاف پرغم ديوار میفهمد
یادمه با نگرونی
تو یه ها کردی رو شیشه
دزدکی برام نوشتی
تکلیف قلبش چی میشه
شرم گرم لحظه ها رو
توی اون سرما چشیدم
سرخیش رو پوست سرد
آدمک برفی کشیدم
قلبم رو دادم نگفتم
تن اون از جنس برفه
غرق خوابم
خوابم نمی برد
قلمم هم تکه تکــ ـ ـــ ــ ــ ـ ــه می نویسد
خسته شده
از داستان تکراری اش
که هر روز با آن دست و پنجه نرم می کند
دنبال چه می گردم
در کوچه پس کوچه های این شهر مجازی
خدا می داند...!!
چقدر ثانیه ها نامردند
گفته بودند که بر می گردند
برنگشتند و پس از رفتنشان
بی جهت عقربه ها می گردند
آه این ثانیه های نامرد
چه بلایی به سرم آوردند
نه به چشمم افقی بخشیدند
نه ز بغضم گره ای وا کردند
از چه رو سبز بنامم به دروغ
لحظه هایی که یکایک زردند
لحظه ها همهمه هایی موهوم
لحظه ها فاصله هایی سردند
آه بگذار ز پیشم بروند
لحظه هایی که یکایک دردند
دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی
خشنتر ، عصبیتر ، کلافهتر و تلختر ...
و جالبتر اینکه با اطراف هم کاری نداری........
همه اش را نگه می داری.........
و دقیقا سر همان کسی خالی میکنی که
دلتنگ اش هستی.........!!!
پیچک می شوم
وحشی !!
می پیچم
به پر و پای ثانیه هایت
تا حتی نتوانی
آنی
بی من
" بودن" را
زندگی کنی...!!!
تنهایی یعنی
امشبم مثل شبای دیگه
رو تختت دراز بکشی
آهنگ بزاری و بازم فکر کنی
به نبودنش
به حرفایی که باهم میزدید
به اینکه با غریبه ای رفته
و مثل همیشه چشمات تقاص پس بدن... !!!
قاصدك باز اگر برگشتي
و اگر پرسيدت ز فلاني چه خبر
تو خودت حال مرا مي داني
بوسه بر دستش زن
و بپرس...
قاصدك پر زد و رفت
بالهايش خيس
جمله هايش نصفه
و تو مأيوس شدي
كه فلاني باز نفهميد
كه در وادي عشق
حرف زدن ممنوع است !
بگذار که از درد تو بیمار بمیرم
از آتش دل سوزم و تبدار بمیرم
بر گردنم آن زلف سیه حلقه کن ای سرو
در پای تو خواهم به سر دار بمیرم
بگذر نفسی از بر بالینم و بگذار
از تاب و تب لحظه ی دیدار بمیرم
چون سایه ات ای گل ز سرم رفت عجب نیست
از جور خس و سرزنش خار بمیرم
سهل است ز تیر نگهت مردنم اما
ترسم نزنی بر دل و دشوار بمیرم
مستم کن از آن لعل می آلوده که حیف است
می باشد و من پیش تو هشیار بمیرم
تا چند ز بی مهریت ای مادر ایام
یک بار شوم زاده و صد بار بمیرم
اغیار پی زندگی از مرگ گریزان
من زنده که در رهگذر یار بمیرم
ای پرده نشین پرده ز رخ بفکن و برخیز
مگذار که در پرده ی پندار بمیرم
گر دیدن رخسار تو ای ماه گناه است
بگذار نگه کرده گنهکار بمیرم
تا چند صبا در پی عمرم بدوانی
بگذر ز من خسته و بگذار بمیرم
.
.
مثه اون موج صبوری که وفا داره به دریا
تو خوبی مثل حقیقت ، مهربونی مثه رویا
چه قدر تازه و پاکی مثه یاسای تو باغچه
مثه اون دیوان حافظ که نشسته لب طاقچه
تو مثه اون گل سرخی که گذاشتم لای دفتر
مثه اون حرفی که ناگفته میمونه دم آخر
تو مثه بارون عشقی روی تنهایی شاعر
تو همون آبی که رسمه بریزن پشت مسافر
مثه برق دوتا چشمی توی یک قاب شکسته
مثه پرواز واسه قلبی که یکی بالاشو بسته
مثه اون مهمون خوبی که میاد آخر هفته
چشمه ی چشمای نازت مثه اشک من زلاله
مثه زندگی رو ابرا بودنت با من محاله
مثه یه رویای پاکی دیدنت تو خواب محاله
.
.
دردناک است که عاشق به مرادش نرسد
در پی یار شود پیر و به یارش نرسد
روز و شب منتظر لحظه ی موعود شود
دلخراش است که آخر به مرادش نرسد
در میان همه گل ها ، گل دلخواه خودش
خود بکارد ولی آخر به گلابش نرسد
جان گداز است که شب تا به سحر گریه کند
چه الیم است که معشوق به دادش نرسد
گریه دار است چو بینی دل عاشق خون است
خون به چشمش برسد هرکه به یارش نرسد
رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو ؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو ؟
چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو ؟
چون میروم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرهی تنم به نیازی که یار کو ؟
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو ؟
آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد ؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو ؟
آن سینه ای که جای سرم بود از چه نیست ؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو ؟
رو کرد نو بهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو ؟
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو ؟
.
.
باید فراموشت کنم چندیست تمرین می کنم
من می توانم ، می شود ، آرام تلقین می کنم
با عکسهای دیگری تا صبح صحبت می کنم
با آن اتاق خویش را بیهوده تزیین می کنم
سخت است اما می شود در نقش یک عاقل روم
شب نه دعایت می کنم نه صبح نفرین می کنم
حالم نه اصلا خوب نیست تا بعد بهتر می شود
فکری برای این دل تنهای غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای و بر نمی گردی همین
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
از جنب وجوش افتاده ام ، دیگر نمی گویم به خود
وقتی عروسی می کند ، این می کنم آن می کنم
خوابم نمی آید ولی از ترس بیداری به زور
با لطف قرص قد نقل ، یک خواب رنگین می کنم
این درد زرد بی کسی بر شانه جا خوش کرده است
از روی عادت دوستی با بار سنگین می کنم
هر چه دعا کردم نشد شاید کسی آمین نگفت
حالا تقاضای دلی سرشار از آمین می کنم
یا می برم ، یا باز هم نقش شکستی تلخ را
در خاطرات تلخ خود با رنج آذین می کنم
حالا نه تو مال منی نه خواستی سهمت شوم
این مشکل من بود و هست ، در عشق گلچین می کنم
کم کم ز یادم می روی این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین می کنم
.
.
خدا خواست اینقَدر تنها نباشم
گل باغ بی برگ و بارم تو باشی
شنیدم که می آید از سمت باران
بهاری که امیدوارم تو باشی
چه می شد اگر روزگارم تو باشی ؟
بهارم تو باشی خزانم تو باشی
فقط یک هوس دارم اینکه همیشه
به هرجا که پا میگذارم تو باشی
کمی کودکانه اما نمی شد
که اسب تو باشم سوارم تو باشی
صدا کن که در حجم این بی کسی ها
کنار تو باشم کنارم تو باشی
تو باشی ، بعد تو دنیا نباشد
تو باشی ، شب و روزم تو باشی
خدا خواست چشمم به راه تو باشد
که مهتاب شبهای تارم تو باشی
ای کاش تا ابد تو بخوانی برای من
بی تو که نیست نام و نشانی برای من
هر چند با من از همه چیز اوفتاده ای
اما بدان تمام جهانی برای من
آنقدر دوست داشتنی هستی ای عزیز
با این همه خطا نگرانی برای من
با بودن تو ترس ندارم ز بی کسی
کافیست تو فقط تو بمانی برای من !
.
.
پشت هر پنجره دیوار ، دلت می آید ؟
من و تنهایی و تکرار ، دلت می آید ؟
تو فقط سعی بر آنی که مسافر باشی
چشم من در پی اصرار ، دلت می آید ؟
من کمی تلخ مرا خط بزن از زندگی ات
جای من فاصله بگذار ، دلت می آید ؟
من کمی تلخ ، کمی شاعر عاشق پیشه
بر من این تلخی بسیار دلت می آید ؟
آه سخت است مخواه اینکه بگویم که برو
که خداوند نگهدار ، دلت می آید ؟
پشت هر پنجره لبخند و غزل زیبا نیست ؟
پشت هر پنجره ، دیوار ، دلت می آید ؟
.
.
غمگینم همانندِ کارگر خسته بعد از کار
بیگناه آویخته شده به دار
پرنده که شده از قفس بیزار
مادر منتظر شب بیدار
همانند آخرین فریاد بیمار
دایره یه مصلوب شده به دیوار
معشوق چشم دوخته به آخرین دیدار
همانند تراژدی دوست دارم دیوانه وار
غمگینم همانند کودکی که به پایش رفته خار
غریبه به پشت بسته کوله بار
خیانت دیده برای سومین بار
همانند معصومی که مانده زیر آوار
نشستم....
خسته شدم...
دیگر قایق نمیسازم...
پشت دریاها هر خبری که میخواهد باشد
باشد....
وقتی از تو خبری نیست....
قایق میخواهم چه کار....؟؟
مرا همین جزیره کوچک تنهایی هایم بس است......!
" ـــــــ تلخ میگذرد ـــــــ"
این روزها را میگویم
که قرار است
از تو ...
که آرام جان لحظه هایم بوده ای
برای دلم
یک انسان معمولی بسازم !
يادم می آيد گفته بودي
ساده و کوتاه نويسی را دوست داری
تقديم به تو
ساده و کوتاه,
تنها همين 2 کلمه:
برگـــــــرد ........ دلتنــــــــگم
نشستم....
خسته شدم...
دیگر قایق نمیسازم...
پشت دریاها هر خبری که میخواهد باشد
باشد....
وقتی از تو خبری نیست....
قایق میخواهم چه کار....؟؟
مرا همین جزیره کوچک تنهایی هایم بس است......!
" ـــــــ تلخ میگذرد ـــــــ"
این روزها را میگویم
که قرار است
از تو ...
که آرام جان لحظه هایم بوده ای
برای دلم
یک انسان معمولی بسازم !
يادم می آيد گفته بودي
ساده و کوتاه نويسی را دوست داری
تقديم به تو
ساده و کوتاه,
تنها همين 2 کلمه:
برگـــــــرد ........ دلتنــــــــگم
ASAL 217
18-09-2012, 12:58
جَهَـنَـمـــے کہ مَــن مـــے رَوَمـ
شُعلـــہ اے بَــرآےِ آتَــشــ زَدَن خيــآلَتــ نَــدآرَد ...
جَهَـنَـمـــے کـہ مَــن مـــے رَوَمـ
حَتـــے آن قَـــدر گَـــرمــ نيـــســتــ کـہ يَخِــ خــآطِرهـ اَتـ رآ آبـــ
کنَــد ...
جَهَـنَـمـــے کـہ مَــن مـــے رَوَمـ
فَـقَـطـ جَهَـنَــمــ اَســتـــ ...
جـــآيـــے کـہ تــُـو آن جـــآ نيــســتـــے ...
این روزها
همه به من دلتنگی هدیه می دهند
لطفا آتش بس اعلام کنید!
به خدا تمام شد
دلم…!
شـبــهـــا زیــــر دوش آب ســــــــرد
رهــــا میکـــنـم بـغـــــض زخـــمـهــایــم را
در حالی که هــــمــــه میگویند :
خــوش به حـــالــَــش …
چه زود فــــــرامــــــوش کـــرد.
ASAL 217
18-09-2012, 13:03
گاه دلتنگ میشوم.
دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها.
گوشه ای مینشینم.
و حسرت ها را میشمارم .
و باختن ها را.
و صدای شکستن ها را.
و وجدانم را محاکمه میکنم.
من کدامین قلب را شکستم.
کدامین امید را نا امید کردم.
کدامین احساس را له کردم.
کدامین خواهش را نشنیدم.
و به کدام دلتنگی خندیدم.
که اینچنین دلتنگمــــــــ.
هی غریبه!
روی کسی دست گذاشتی
که همه دنیامه
بی وجدان
اینقدر راحت به او نگو
عــــزیــــزم...!!!
آمد و قلب مرا دزدید و رفت
بی قراری های من را دید و رفت
او گمان می کرد من دیوانه ام
بر من و احساس من خندید و رفت
غنچه های عشق را از خاک جان
با تمام بی وفایی چید و رفت
دل به او بستم ولی افسوس،او
حال و روزم را کمی فهمید و رفت
باورم شد رفتنش اما عجیب
بعد از او ایمان من لرزید و رفت
خواستم برگردم و عاشق شوم
عشق هم دیگر زمن ترسید و رفت...
ASAL 217
18-09-2012, 13:11
من یاد گرفته ام " دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "
ولی نمی دانم چرا ...
خیلی ها ...
و حتی خیلی های دیگر ...
می گویند :
" این روز ها ...
دوست داشتن
دلیل می خواهد ... "
و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده
دنبال گودالی از تعفن می گردند...
اما
من " سلام " می گویم ...
و " لبخند " می زنم ...
و قسم می خورم ...
و می دانم ...
" عشق " همین است ...
به همین سادگی ...
جواب سوالم تو باشی اگر
ز دنیا ندارم سوالی دگر
که من پاسخی چون تو می خواستم
مباد آرزویم از این بیشتر
نشستم به بامی که بامیش نیست
... شگفتا دلم می زند باز پر
نفسگیر گردیده آرامشم
خوشا بار دیگر هوای خطر
برآنست شب تا به خوابم کشد
بزن باز بر زخم من نیشتر
دلم جراتش قطره ای بیش نیست
تو ای عشق او را به دریا ببر
گاه یک سنجاقک
به تو دل می بندد
و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض
تا بیاید از راه
از خم پیچک نیلوفرها
روی موهای سرت بنشیند
یا که از قطره آب کف دستت بخورد
گاه یک سنجاقک
همه معنی یک زندگی است....
ASAL 217
18-09-2012, 13:20
دلـــــم کســــی را میخواهد، که نابیــــنا باشد
خــــط بریل بداند
فصــــل به فصــــل
تنــــم را بخواند
بــــازی های ادبــــی ام را کشــــف کند
دستــــش را بگیرم…
بــــازو به بــــازو
دنیــــا را برایش تعریف کنــــم
چشــــمش شــــوم
و تمــــامی زشتــــــــی های جــــهان را
برایــــش از قلــــم بیــــاندازم
آنقَـــــدر غَــــرق دَر آهنگـــِ صِدایش بودَمــــ
کهــــ نَدیدَمــــ تنـــهـــامـــــ
وَ صِـــــدایِ بــــاد است کــهـــ بهـــ مَن میگویـــَد
او دِلَـــش بـــا دیگریـــست...
تــــــو کُـــجـــایِ کـــــــاری...
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"
برای خیانت ،
هــــزار راه هــســــت اما هـیــچ کــــدام
به انـــدازه تــــظـــاهـــر
به دوست داشتن کــثـیــف نـیـســـت .....
امروز برایت می نویسم امروز که روزی است ساکت و زیبا چشمانم را می بندم لبخند می زنم
لبخند میزنم به شکوه عشق که به یاد توام باز وباز ... و همیشه.
می اندیشم آیا لحظه ای هست که به یاد تو نباشم؟
می اندیشم به وقت اندوه ...
به وقت گریه ...
به وقت دلتنگی ...
به وقت خنده ...
و می بینم
که یادم چه وفادار بوده به یادت.
برایت می نویسم
برای تو که از روحم به من نزدیکتری
مینویسم که دوستت دارم.
آه خدایا!
این دوست داشتن را چقدر دوست دارم...
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد
و اینک باران
بر لبه پنجره احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کن
این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد !!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام ...
خفقان گرفته ام
تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود...!
سنـــگِ تمــام
آدم ها بـراى هـم سنگ تمام مـى گذارند،
امـا نه وقتى کـه در ميانشــان هستى،
نــــــــه...
آنجا که در ميان خـاک خوابيـدى،
"سنـــگِ تمــام" را ميگذارند و...
مـى رونـد...
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد
و اینک باران
بر لبه پنجره احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کن
این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد !!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام ...
خفقان گرفته ام
تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود...!
سنـــگِ تمــام
آدم ها بـراى هـم سنگ تمام مـى گذارند،
امـا نه وقتى کـه در ميانشــان هستى،
نــــــــه...
آنجا که در ميان خـاک خوابيـدى،
"سنـــگِ تمــام" را ميگذارند و...
مـى رونـد...
اطراف چشم هایت
کمین کرده ام و بعد می دزدم
نگاه رایگانی که وداع را رد می کند
در این رویای شاهانه
در کمین زیبایی
روزهای شکار را
در انتظار و افسوس می گذرانم
عشق شب را شکار می کند
در آخرین پلک بسته ی من
و براستی که دلتنگی می گریزد
دربرابر فروغ تو
مقصر تو نیستی! منم، که گاهی کودکانه بهانه ات را می گیرم.
مقصر تو نیستی! منم، که گاهی صادقانه خاطراتت را مرور می کنم.
مقصر تو نیستی! منم، که گاهی بی صبرانه در انتظارت می نشینم.
مقصر تو نیستی! منم، که گاهی نا باورانه به رفتنت می اندیشم.
مقصر تو نیستی! منم، که گاهی بی بهانه برایت اشک می ریزم.
مقصر تو نیستی! منم، که گاهی عاشقانه تو را فریاد می زنم.
مقصر تو نیستی! منم، که گاهی بی تاب هوای دیدنت را دارم.
مقصر تو نیستی! منم، که گاهی ...
باز امشب میان واژه ها انگار
درگیرم
من از این واژه های تلخ و تکراری
دلگیرم
شب رویا و کابوسش
تن تب دار و درمانش
طلوع صبح و بیداری
من و تکرار تنهایی
هوای تازه و نم دار
شکایت های بس غم دار
دل بی تاب یک عاشق
نوای ناله های دل
کبوترهای آزادش
رها،در اوج،بر بامش
من و این زورق تنها
تو و این ناخدایی ها
حضور تازه ی فانوس
و قلبم با غمت مأنوس
سخن از آرزوهایم
نهان در قلب ،رویایم
هوای دیدنت در دل
امید ِعاشق بیدل
دوباره بیقراریهای یک نامه
دوباره این من ِ درگیر یک ناله
و باز هم انتهای شب...
سکوت سرد و اجباری
خداحافظ
و دلداری
امیدم، بودن ِ فردا
بهانه
خواب و یک رویا
بغلم کن عشق خوبم بزار حس کنم تن تو
از حرارتت بمیرم بگیرم عطر تن تو
واسه من آغوش گرمت تنها جای امن دنیاست
ساز آشنای قلبت خوش ترین آهنگ دنیاست
منو که بغل بگیری گم میشم تو شهر رویا
بند میاد نفس تو سینم مثل مجنون پیش لیلا
به تو شفاف و برهنه دل سپردم بی محابا
" تـــو "
دو حرفـــــــــ ــــــ ــــ بیشتر نیســـت ،
کلمه ی کـــوتاهی
کـــــ ـــ ـه برای گفتنش ..
جانم به لبــــــ ـــ ـ رسید و
ناتمـــــ ــــ ــام ماند ..*
زودتر بيا
من زير باران ايستادهام
و انتظار تو را میکشم.
چتری روی سرم نيست
میخواهم قدمهايت را، با تعداد قطرههای باران شماره کنم
تو قبل از پايان باران میرسی
يا باران قبل از آمدن تو به پايان میرسد؟
مرا که ملالی نيست
حتا اگر صدسال هم زير باران بدون چتر بمانم
نه از بوی ياس بارانخورده خسته میشوم
نه از خاکی که باران غبار را از آن ربوده است.
هروقت چلچله برايت نغمهی دلتنگی خواند
و خواستی ديوار را از ميان ديدارهايمان برداری بيا
من تا آخرين فصل باران منتظرت میمانم
بعضی وقتها دوست دارم
وقتی بغضم میگیره
خدا بیاد پایین و اشکامو پــاک کنه
دســـتمو بگیره و بگه :
آدمـــا اذیتــت میکنن ؟؟!!!!!
بیـــــــا بـــریـــــــم ....
باران میبارد به حرمت کداممان نمیدانم...
من همین قدر میدانم که باران صدای پای استجابت است
و خدا با همه ی جبروتش دارد ناز میخرد...
نیاز کن!
نقطه
سر خط زندگی
این خط لعنتی را می خواهی چکار؟
وقتی دست تو دست کودکی است
که تنها
کلمات اول خط را زیبا می نویسد
و برای کلمات بعدی دست کوچکش خسته می شود
و
دیگر خودش هم نمی تواند بخواند
برو
بی آنکه حتی بنویسی
عشقبازی به همین آسانی است…
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
…رنگ زیبای خزان با روحی
…نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
وشب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است
چند روز زندگی را تنها گاه پریدن می دانم.
شاید سخت باشد اینکه همیشه در این اندیشه باشیم : ” پرواز سخت است ! “
باید آموخت که انسان خلق شده است برای ” حرکت ” و نه ” ایستایی “
برای پریدن و اوج گرفتن.
که اگر جز این بود آفرینش او را بی معنا می دانستم.
بایدرفت
باید شد،
نباید ماند
اینجا جای ماندن نیست
باور کن
یادش به خیر، قدیم ها بچه که بودیم،
هر مژه ای که می افتاد روی گونه آرزویی برآورده می شد.
.....
این روزها اما به بارش شهاب ها هم امیدی نیست….!
بــاران میـباریـــد...
و تـو زیر چتــر تا انتهــای کوچــه با مــن آمـدی ...
کــاش نه کوچه تمـام میشد و نه بــاران ...
دوستـت دارم بینـهـایت!
يادت ز باغ خاطره ها نا زدودني ست
نام تو جاودانه تر از هر چه بودني ست
پيوسته اي اگر چه به رويا ولي هنوز
در پرده خيال، حضورت ستودني ست
اي آن كه شعر چشم تو سرشار عشق بود
هم چون غزل هميشه نگاهت سرودني ست
در كوچه باغ خاطره پژواك نام تو
ديري ست چون ترانه ي باران شنودني ست
آه! اي بهار رفته از اين دشت بازگرد
بي تو عقده ي دل، ناگشودني ست....
سر به روي شانه هاي مهربانت ميگذارم
عقده ي دل مي گشايم،گريه ي بي اختيارم...
از غم نا مردميها بغضها در سينه دارم
شانه هايت را براي گريه كردن دوست دارم...
بي تو بودن را براي با تو بودن دوست دارم
خالي از خودخواهي من برتر از الايش تن...
من تو را والاتر از تن برتر از من دوست دارم
شانه هايت را براي گريه كردن دوست دارم...
عشق صدها چهره دارد چشم تو آيينه دارش
عشق را در چهره ي آيينه ديدن دوست دارم...
در خموشي چشم ما را قصه ها بود گفتگوهاست
من تو را در جذبه ي محراب ديدن دوست دارم...
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم
بغض سرگردون ابرم قله ي آرامشم تو...
شانه هايت را براي گريه كردن دوست دارم...
خیلی وقته دیگه بارون نزده
رنگ عشق به این خیابون نزده
خیلی وقته ابری پرپرنشده
دل آسمون سبکتر نشده
مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینهمنه
ابر چشمام پر اشکه ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه
خیلی وقته که دلمبرای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
بعد تو هیچ چیزی دوستداشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست
حرف عشق تو رو من با کی بگم
همهحرفا که آخه گفتنی نیست
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری توبدجوری دلتنگ شده
دریچه چشمانم را بر روی هر چه دوست میدارم
لحظه لحظه می بندم
تا شایدآینده ام را در آن آسمان سپید نظاره کنم
اماناگهان؛
پلکهای بسته ام با مرواریدهای سپید گشوده میشود
و
رویاهای سپیدم راویران می کند
در کلاس ادبیات معلم گفت: فعل رفت را صرف کن رفتم ..رفتی.. رفت ساکت میشوم میخندم ولی خنده ام تلخ میشود استاد داد میزند خوب بعد ادامه بده و من میگویم: رفت... رفت... رفت رفت و دلم شکست غم رو دلم نشست رفت شادیم بمرد شور از دلم ببرد رفت ..رفت ..رفت و من میخندم و میگویم.. خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است کارم از گریه گذشته است به آن میخندم
شمع آرزو هایم را با جرقه اشک روشن می کنم و در اقیانوس ژرف خیال
سوار بر زورق اندیشه تا فراسوی دشت آرزوها سفر می کنم
راستی چه خوب بود اگر من هم بالهائی به سپیدی نور و به لطافت پر پروانه داشتم
در این صورت تا آبی آسمان عشق تا سرزمین کبوتران عاشق آنجا که کینه و ریا جواز ورود ندارد چرخ می زدم آنجا که پلاک خانه دلها عشق است
جاده هنوز خیس است
و
من همچنان می روم
به خیال رد پای اشکهایت
ولی تردید مرا زجر می دهد
نمی دانم این خیسی اشکهای توست
یا
خیسی شرم این جاده از شکست دوباره من؟؟؟
و من تردید داشتم
که با نبودنت آرام می شوم یا با بودنت خوشبخت؟
و حتی شک داشتم
که آرامش را می خواهم یا خوشبختی را!
و هنوز دست و پا میزنند
... ذهن خسته ام…
قلب درمانده ام…
چشمان بهت زده ام…
حرف هایم این روزها سر و ته ندارد!!
از سخن چينان شنيدم آشنايت نيستم
خاطراتت را بياور تا بگويم کيستم
سيلي هم صحبتي از موج خوردن سخت نيست
صخره ام هر قدر بي مهري کني مي ايستم
تا نگويي اشک هاي شمع ازکم طاقتي است
در خودم آتش به پا کردم ولي نگريستم
چون شکست آينه، حيرت صد برابر مي شود
بي سبب خود را شکستم تا بيننم کيستم
زندگي در برزخ وصل و جدايي ساده نيست
کاش قدري پيش از اين يا بعد از آن مي زيستم
خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند ...
سیمرغم و عقاب قبول نمی کند...
عریانترم ز شیشه و مطلوب سنگسار...
این شهر بی نقاب قبولم نمی کند...
ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت؟....
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند...
این چندمین شب است که بیدار مانده ام ...
آن گونه ام که خواب قبولم نمی کند...
گفتم که با خیال دلی خوش کنم...
ولی با این عطش سراب قبولم نمی کند...
بی سایه ی هرز خویش حضوری ندیده ام ...
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند...
آه ای مرد که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای؟
هیچ میدانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
هیچ میدانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم؟
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان میدهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان تو را جویم به کام
خلوتی میخواهم و آغوش تو
خلوتی میخواهم ولبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده هستی دهم
بستری میخواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب تو را مستی دهم
آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای
(فروغ فرخزاد)
باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت
خونه ی عشق من و تو ، خونه ی پوشالی نیست
خونه ی عشق من و تو ، از حقیقت خالی نیست
خونه ی عشق من و تو ، اون بالا تو آسمون
می درخشه چون بلور ، مثل یک رنگین کمون
ستونای مرمرش ، تیغه های روشنِ خورشیده
پایه های محکمش ، عشقه و امیده
عشقه و امیده ، عشقه و امیده ،
عشقه و امیده ، عشقه و امیده
*****
خونه ی عشق من و تو ، مگه از خشت و گله ؟
پایه هاش مگه رو آبه ؟ خونه ی تو ساحله ؟
روشنیش از مهتاب ، چون زلال میِ ناب
پرده هاش مخملِ ابر ، همگی رنگِ شراب
می دونی که اون بالا ، به آدم نمی رسه ، دیگه دست آدما
خونه ی عشقمونو ، نمی ریزه تا ابد
دستی به جز دست خدا
دستی به جز دست خدا
*****
خونه ی عشق من و تو ، خونه ی پوشالی نیست
خونه ی عشق من و تو ، از حقیقت خالی نیست
خونه ی عشق من و تو ، اون بالا تو آسمون
می درخشه چون بلور ، مثل یک رنگین کمون
ستونای مرمرش ، تیغه های روشنِ خورشیده
پایه های محکمش ، عشقه و امیده
عشقه و امیده ، عشقه و امیده ،
عشقه و امیده ، عشقه و امیده
کاش میشد یه چیزایی رو هم تو یاد بگیری
ساده اذیت نکردن
ساده رد نشدن
ساده نخواستن
و ساده.....
ولش کن مهم نیست
تو که ساده یاد نمی گیری!!!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دستت را که بر سرت گذاری،خوب که فکر کنی
می فهمی با همه نزدیکی ات،خطوط لبخندت
خط خطی های ذهنت
حتی از خودت،تا خودت
تا من
همه چیز ،
. . .همه چیز فاصله است. . .
-----------------------------------------------------
این روزهـا مـُدام لـب هـایـَم را مـے جـوم
از لـا بـه لـاے تـَرک هـایـش خـون می چکد اَمـّا بـاز هـَم
مـوقـع ِ تـلـفّظ ِ "مـیـم" ِ اسـمـَت
مـَشـتـاق تـر از هـمـیـشـه بـه هـَم فـشـارشـان مـے دَهـم
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشتی هم فشاندی
گذشت از من ، ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی ؟
( فریدون مشیری )
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!...
واپسین لحظه دیدار ، منو دست گریه نسپار ، توی تردید شب خدا نگهدار ، اگه خوابم اگه بیدار ، تو ی این فرصت تکرار ، بگو عاشقی برای آخرین بار
گذشته در چشمانم مانده است
عبور ثانیه ها ی رد شده در تمام نگاه هایم مشهود است
چشمانت را با شقاوت تمام به روی حقایق بستی
صبور میمانم و بی تفاوت می گذرم
که نفهمی هنوز هم دوستت دارم
بی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته
آسمان پر باران چشم هایم
بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه
بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد
وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
نمیشه که تو باشی من و من عاشقت نباشیم
فاصله را معنا کن با کتابی که زبانش آمدن است …
دست بر دیوار سیمانی بکش لمس قلب من به همین آسانی است …
بیراهه ای که به کوچه ی عشق می رسید اشتباه نبود راه را اشتباه آمده بودم پشیمان نیستم!
راهنما شده ام ….
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کند برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟
این واژه ها صراحت ِ تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم
از : محمد علی بهمنی
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
از : کاظم بهمنی
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
خواب و خیالنازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬
دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است…
و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !
شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛
میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود
فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم
احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم
چیزهایی مثل ِِ
آینده
رفتن
ماندن
حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن..
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
کسی را میخواهم، نمییابمش
میسازمش روی تصویر تو
و تو با یک کلمه فرو میریزیاش
تو هم کسی میخواهی، نمییابیش
میسازیاش روی تصویر من
و من نیز با یک کلمه …
اصلا بیا چیز دیگری نسازیم
و تن به زیبایی ابهام بسپاریم
فراموش شویم در آنچه هست
روی چمنهای هم دراز بکشیم
به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم
بگذار دستهایم در آغوش راز شناور شوند
رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم
و در اضطراب گلبوته های جدایی ,
چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق , آذین می بندم .
به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم , آشیان کردی
و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی .
پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت
هنوز در من شمعی روشن است .
و من…
در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام
تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان
تو تجلی کند ….!!!
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
وسعی می کنم مثل دریا باشم
فراموش کنم سن… که به دلم زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه روی سینه ام حس می کنم.
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
چرا گریه کنم وقتی باران ابهت اشکهایم را پاک کرد و سرخی گونه هایم را به حساب روزگار ریخت.
چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم.
چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام.
چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ.
چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم تا به حرمت اندک سهمم از تو اشک بریزم.
چرا گریه کنم وقتی تبسم نگاهت زیبا تر است………
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
سلام مــاه مــن !
دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!
گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..
احوال مهتابیت چطور است ؟!
چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!
چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!
چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!
چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!
چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !
راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!
می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!
یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود …. هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !
تو فقط ماه من بمون و باش !
ماه من !
مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان .. خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش !
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
وسعی می کنم مثل دریا باشم
فراموش کنم سن… که به دلم زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه روی سینه ام حس می کنم.
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
چرا گریه کنم وقتی باران ابهت اشکهایم را پاک کرد و سرخی گونه هایم را به حساب روزگار ریخت.
چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم.
چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام.
چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ.
چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم تا به حرمت اندک سهمم از تو اشک بریزم.
چرا گریه کنم وقتی تبسم نگاهت زیبا تر است………
- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
سلام مــاه مــن !
دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!
گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..
احوال مهتابیت چطور است ؟!
چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!
چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!
چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!
چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!
چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !
راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!
می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!
یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود …. هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !
تو فقط ماه من بمون و باش !
ماه من !
مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان .. خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش !
اگر نهال های جنگل
بدانند ،
روزی تن هاشان
دسته ای در دستان
تبر یه دوشان
خواهد شد
مثل من
،
شاید ، هرگز
دل تنگ باران
نشوند .
برای رسیدن به تو
پا پیش گذاشتم
خودم را قسمت كردم
تو را سهم تمام رویاهایم كردم
انصاف نبود
تو كه میدانستی با چه اشتیاقی
خودم را قسمت میكنم
پس چرا
زودتر از تكه تكه شدنم
جوابم نكردی
برای خداحافظی
خیلی دیر بود
خیلی دیر ….
روح بیمار طبیعت را – می فهمی
در دیار خشک
در میان سایه های تیره – در زنجیر
مرگ را می بینی
گاه بی تابی
…گاه می خندی
عاشق باران که باشی
در اضطراب شب – به دنبال آغوش امنی می گردی
تا تن نازک تب زده ات را بسپاری به تنش
تا فراموش کنی
عاشق باران که باشی
منتظر می مانی
بر نگاه بی کلام پنجره – چشم می دوزی
شعر می خوانی
نقطه
سر خط زندگی
این خط لعنتی را می خواهی چکار؟
وقتی دست تو دست کودکی است
که تنها
کلمات اول خط را زیبا می نویسد
و برای کلمات بعدی دست کوچکش خسته می شود
و
دیگر خودش هم نمی تواند بخواند
برو
بی آنکه حتی بنویسی
جای خالی ات قده خود توست
بزرگ نیست
کوچک هم؛
که نه هجوم و ازدحام اطراف آن را پر می کند
و نه کوچکتر از تو، در آن جای می گیرد.
درست اندازه ی حضور توست..
نفست چقدر شبیه
مردمک چشمم
دودو … می زند
ترسیده ای ؟
خسته ای شبیه خودم؟
و هراسان شبیه ثانیه ها
سنگین مثل دقیقه ها
وساعتها را…
راستی قولهایت را به چه قیمت به عبور زمان فروخته ای؟
من هنوز کنار رد پای گذشته ایستاده ام
خودم را به خواب نبودنت می زنم
چشمهایم چقدر چرت می زنند
میان لالائی حقیقت
کجای این نبودنها
به بودنم می خندی
به دفترخاطراتم پناه میبرم تا سردترین لحظات زندگیم را در گور سرد خاطراتم دفن کنم. امشب میخواهم از دلی بگویم که دیگرهیچ نقطه ای برای آغاز را نخواهد دید و کرشمه ی هیچ نگاهی تارهایش را به لرزه در نخواهد آورد.امشب به خاطر سرآمد شومم سیاه پوش شده تمام هستی امشب تمام ستارگان و سیارات سوگواری خود را با من سر میدهند امشب دیگر هیچ آوازی برایم آرام بخش نیست.دیگر حتی امشب رمق بیداری هم از دست رفته است و من درخت خاطراتت را از بیخ و بن ریشه کنان بر زمین سرد بی احساس میکوبم تیر عشقت را آنچنان بیرون خواهم کشید که یا خواهم مرد و یا آسوده خاطر خواهم شد.هر وقت خواستی با دسته گلی از نفرت بر گور سرد عشقی که داشتی بیا و نفرین وار ناسزایش بگو.
نشانی تو فقط
بغض همه ی سنگ ها و
یک دلِ سیر گریه کردن ابرهاست٬
و سرخی نشکفته یک خاک٬
پریدن اولین سهره ی بیدار٬
و دستخطی ساده٬ پریده رنگ
از نامه ای که هیچگاه به مقصد نرسید.
نشانی تو
راستی نشانی تو کجاست؟!
خسته ام
از هر روز گلایه و گریه
خسته ام
از هر روز بودن و مردن
خسته ام
از هر روز شکستن و بستن
خسته ام
می فهمی؟
از اینکه می خواهم و نیست
از اینکه هست و نمی خواهم
می داند میمیرم
میدانم مرده است!
خسته ام...
بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟
دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟
آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی؟
تو ، خودت را هدیه ام کردی ، ولی من هم
شعرهایم را که بی پرواست ، می دانی؟
هر چه می خواهیم – آری – از همین امروز
از همین امروز ، مال ماست ، می دانی؟
گرچه من ، یک عمر همزاد عطش بودم
روح تو ، هم – سایه دریاست می دانی؟
« دوستت دارم!» - همین ! – این راز پنهانی
از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی؟
عشق من ! – بی هیچ تردیدی – بمان با من
عشق یک مفهوم بی « اما» ست ، می دانی؟
ادمها مثل کتابند
از روی بعضی ها باید مشق نوشت .
از روی بعضی ها باید جریمه نوشت .
بعضی ها را باید چند بار خواند تا معنیشان را فهمید
و بعضی ها را باید نخوانده کنارگذاشت
« دود »
درگیرم ، درگیر این روزها
روزهایی که سپری کردنشان همچون عمری دراز است
درازایی به درازایی یک کاج بلند
هر چند امروزه کاجی نیست
درازایی به درازایی یک برج بلند
برج هایی که دیدمان را گرفته اند
دود شهر ها کورمان کرده اند
ذهنمان ، فکرمان ، تنها به یک سمت و سو است
دیدمان یک بعدی است
آن چشم های دود خورده را می توان پنهان کرد
زیر یک عینک دودی
که سراسر جهان را به یک رنگ می نگرد
من یک زمین شناس خوب میشوم
چون یک کانی شناس خوب هستم
من تنها راه شناسایی ات را کشف کردم
تو مانیتیتی(نوعی کانی)
خاصیت مغناطیسی داری...
ودر هر حالتی مرا جذب می کنی،ناخود اگاه
وحالا فهمیدم که
من هم یک پارا مغناطیس سختم
در حضورت به سرعت جذب میشوم و جهت گیری ام به سمت توست
ودر نبودنت هم
تغییر حالت نمی دهم و نمیشوم
"من"
وهمان "منٍ تو" باقی می مانم.....!
دلم گاهی می گیرد
گاهی می سوزد
گاهی تنگ می شود
و حتی گاهی...
گاهی نه...
خیلی وقت ها می شکند
خیلی وقت ها دلم
می شکند
اما هنوز می تپد...
بهتره یاد اوری کنم
گاهی دلمون و میسوزونن
کاهی دلمون و میشکونن
و هیچ وقت
هیچ وقت
هیچ وقت
به این فکر نمیکنن
که ما هم مثل اونا دل داریم که گاهی دلم گاهی می گیرد
گاهی می سوزد
گاهی تنگ می شود
و حتی گاهی...
گاهی نه...
خیلی وقت ها می شکند
خیلی وقت ها دلم
می شکند
اما هنوز می تپد...
ولی با درد
میتپه
با غصه میتپه
با کینه میتپه
میتپه اما به سختی
چون شکسته
و مرهمی براش نیست
جبی از سنندج
مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
آشناتر شد
سایبان از بید مجنون ،
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی است
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
با نگاهی
می شود سرشار -
- از رازی بهاری شد
دست های خسته ای پیچیده با حسرت
چشم هایی مانده با دیوار رویاروی
چشمها را می شود پرسید
آسمان را می شود پاشید
می شود از چشمهایش ...
چشمها را می شود آموخت
می شود برخاست
می شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون شد
می شود دل را فراهم کرد
می شود روشنتر از اینجا و اکنون شد
جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!
می شود برگشت
می شود برگشت و در خود جستجویی داشت
در کجا یک کودک دهساله در دلواپسی گم شد ؟!
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟!
می شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی است
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آمیخت
می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
می شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی می شود روییدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می دارم
یک عمر ، یک نفس
با گام هایممتد بی آغاز
در جاده های ممتد بی پایان
در امتداد این همه پوچی
تا هیچ می رسیم
بازیچه ایم ما
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد دلم دستم
باز گویی در هوای دیگری هستم
های نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ !
های نپریشی زلفکم را ، دست !
آبرویم را نریزی دل !
لحظه دیدار نزدیک است .
مهدی اخوان ثالث
اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی،بوته ای در دامنه ای باش،
ولی بهترین بوتهای باش كه در كناره راه میروید.
اگر نمیتوانی بوتهای باشی،علف كوچكی باش و چشمانداز كنار شاه راهی
را شادمانهتر كن.......
اگر نمیتوانی نهنگ باشی، فقط یك ماهی كوچك باش،
ولی بازیگوشترین ماهی دریاچه!
همه ما را كه ناخدا نمیكنند، ملوان هم میتوان بود.
در این دنیا برای همه ما كاری هست كارهای بزرگ،
كارهای كمی كوچكتر و آنچه كه وظیفه ماست،
چندان دور از دسترس نیست.
اگرنمیتوانی شاه راه باشی،كوره راه باش،
اگر نمیتوانی خورشید باشی، ستاره باش،
با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند.
هر آنچه كه هستی، بهترینش باش..........
من نشانی از تو ندارم،اما نشانیام را برای تو مینویسم:
در عصرهای انتظار،به حوالی بی كسی قدم بگذار! خیابان غربت
را پیدا كن،وارد كوچه پس كوچههای تنهایی شو! كلبهی غریبیام را
پیدا كن، كنار بید مجنون خزان زده و كنار مرداب آرزوهای رنگیام، در كلبه
را باز كن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را كنار بزن! مرا خواهی
دید با بغضی كویری كه غرق انتظار است، پشت دیوار دردهایم نشستهام..........
وقتی نیستی نه هستهای ما چونان كه بایدند،نه بایدها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میكنم
برای روز مبادا........
اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد،روزی شبیه دیروز،روزی شبیه فردا،
روزی درست مثل همین روزهای ماست.
اما كسی چه میداند،شاید امروز نیز روز مبادا باشد.
وقتی نیستی،نه هستهای ما چونان كه بایدند،نه بایدها
هر روز بی تاب، روز مباداست.
آیینهها در چشم ما چه جاذبهای دارند...
آیینهها كه دعوت دیدارند.......
دیدارهای كوتاه از پشت هفت دیوار ....
دیوارهای صاف،دیوارهای شیشهای شفاف،
دیوارهای تو،دیوارهای من،دیوارهای فاصله بسیارند.
آه.......دیوارهای تو همه آیینهاند،
آیینههای من همه دیوارند.
دوباره واژه سفر را در قاب تنهایی اتاق
خاطراتم میخکوب میکنم سرزمین خشک خاطره یخ زده و فرسوده شده
زندگیم بوی غربت و بی قراری گرفته
رفاقتها پوچ وتو خالیست
وحال کوچ تبلور زندگیست
باید رفت و
به اندازه تمام تنهایی ها
فریاد را
در آغوش کشید
باید رفت و....
افسانه زندگی.....
مادرم برایم افسانه می گفت...
پر از شیدایی زمانه ؛لبریز از افسونگری جانانه
ومن غافل از گذر عمر؛ در كنار جویبار زمانه؛ تنها سراپا گوش بودم.
روزگار همچنان می نوشت و من شدم افسانه...
من در خیال خود ان رود خروشان بودم وجوانیم سنگهای صیغلی خفته در بستر روزگار.
اما من تنها افسانه ای از ان روزها و رودها بودم...
با خاطراتی خیس كه دیگر با چشم جان هم خوانده نمی شدند.
من همان روزها هم افسانه ای كهنه بودم كه
بارها و بارها در گذشته های دور نوشته و فراموش شده بودم و
غافل در تكراری جدید ؛از بوی ماندگی ان؛ سرمست می شدم و خیره در چشمان معصوم كودكم برایش افسانه می گفتم:
افسانه ی قدیمی زندگی را...
اتتظار...........
به دنبال تو می گردم
تو ای تنها ترین سردار فتح قلب ویرانم
تو ای شهزاده ی خوشبخت کاخ حسرت جانم
تو ای زیباترین پروانه ی بی تاب شمع قلب سوزانم
به دنبال تو می گردم
که شاید چشم هایم را به چشمانت بدوزم
تا نگاه خواهش دل را عیان سازم
که شاید دست هایم را به دامانت بیاویزم
و عشق خویش را با یک صدای لرزش ماتم بیان سازم
به دنبال تو می گردم
که قدری از حصار این جهان بیرون رویم
و ساغری از باده ی آتش به کام یکدگر ریزیم
که قدری از فراز عشق بالاتر رویم
و درد را غم زار دل سازیم
که قدری محو در چشمان هم باشیم...
.
به خونه ی منم بیای خوشحال میشم
پس منتظرتم
روزی كه آمد تا روزی كه رفت،انگار در یك خلاء،یك رویا و یك آرزو گذشت،
آرزویی كه به نتیجه نرسید و هدفی كه به نشانه نزد.او رفت و برای ابد یك
نقطه خالی با یك سبد گل رز لیمویی به یادگار گذاشت.او رفت و من آرزو كردم
كه هیچگاه رفتنی بی برگشت تكرار نشود
من نه بر می گردم
نه جایی می روم
من فقط شبیه شما
شبیه یک مشت سکوت آفتاب ندیده می شوم
و گذران تلخ لحظه هایی را اندازه می گیرم
که جز زل زدن ،
به جدایی من از ما
کاری از دستشان ساخته نیست
چه باید كرد وقتی كاری ازت ساخته نیست
جه باید كرد وقتی لحظات به هر دلیلی ازت میگریزند
تو بودی چه میكردی؟
بر درخت اقاقیا تكیه میدهی
و برگها می ریزند
برگها كوچك و زرد پناهت میدهند
ابرها می آیند و تو بارانها را خواهی دید
و پنجره هایی كه هر روز با حجم تنهـایی آدم
شكلی دوباره می گیرند
با شانههای خمیده تكیه میدهی و نگاه میكنی
صدای تابی كه آرام، میآید و میرود
میآید و میرود...........
كودكی تاب خورده است و رفته است
با گیسوانی لرزان در باد....و تو
تو هنوز نگاه میكنـی به رد گامهایی كه بر شنها دویده اند
بر شنها میدوی امَا،امَا كودكی باز نمی گردد!!!
بر درخت اقاقیا برگی نمانده است !!!!!
گریه .........
وقتی گریه كردم گفتند بچه ای !
وقتی خندیدم گفتند دیونه ای!
وقتی جدی بودم گفتند مغروری !
وقتی شوخی كردم گفتند سنگین باش!
وقتی سنگین بودم گفتند افسرده ای!
وقتی حرف زدم گفتند پــــرحرفی !
وقتی ساكت شـدم گفتنـد عاشقی!
اما گریه شاید زبان ضعف باشد ،شاید خیلی كودكانه،
شاید بی غرور، اما هرگاه گونه هایم خیس می شود
میدانم نه ضعیفم، نه یك كودك. می دانم پر از احساسم.
میخوام فراموشت کنم چشمات از یاد ببرم
میخوام که از یادم بری رفتی چی امد به سرم
دیدم نمیشه
هرچی که خواستم بعد تو با خاطراتت سر کنم یا با همین خاطره ها رفتنتو باور کنم
دیدم نمیشه
دیدم نمیشه هرکسی جاتو تو قلبم بگیره
این همه خاطراتتو یک روز تو قلبم بمیره
دیدم نمیشه......دیدم نمیشه
واسه به دست اوردنت چه نقشه ها کشیدمو
بعد یک عمر دربه دری دیدی به تو رسیدمو
اما نفهمیدم چرا چی شد ازم جدا شدی؟
من با تو صادق بودم و چرا تو بی وفا شدی ؟
هرچی که خواستم نشکنم با بی خیالی سر کنم
داغ دل شکستمو با دلخوشی کمتر کنم
دیدم نمیشه .....دیدم نمیشه
وحشت از عشق كه نه "ترس من از فاصله هاست
"
وحشت از غصه كه نه "ترس من خاتمه هاست
"
كوله باریست پر از هیچ كه بر شانه ماست "گله از دست كسی نیست مقصر دل ماست
خويش را گم کرده ام در سنگلاخ زندگي هر چي مي گردم
نمي دانم کجا افتاده است در سکوت سرد و غمگين زمان
بي هدف و بي يار وياور مي روم شايد در دشتي که نامش
زندگي است باز يايم آنچه را گم کرده ام
Powered by vBulletin® Version 4.2.5 Copyright © 2023 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.